تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از سم فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که سم آید ازآن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا.
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
روی تاجیکانهات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطهایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد.
خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست ۴۶
جانا بحاجتی که ترا هست با خدا کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست در حضرت کریم تمنّا چه حاجتست
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست بیغما چه حاجتست
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست
آن شد که بار منّت ملّاح بردمی گوهر چو دست داد بدریا چه حاجتست
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند باعدا چه حاجتست
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجتست .