تا به حال شده شروع به خواندن کتابی کنید و قلبتان مچاله شود؟ چند سال پیش کتاب «دا» را هدیه گرفتم. کتابی که همان ۴۰ صفحه اولش کافی بود تا بفهمم تاب تحمل شنیدن این همه غم را ندارم و گذاشتمش کنار (جالب اینکه یک ماه پیش بردمش مرکز تبادل کتاب و یک روزه فروش رفت!) متنش پر از مصیبتهای سنگین بود. درست مثل فصل اول «انسان در جستجوی معنا» که آن را هم یک پاراگراف درمیان میخواندم تا برسم به حرف اصلی نویسنده.
داستان خانواده صدر اما از جنس دیگریست. قصه این خاندان اگرچه پر از فراز و نشیب و اتفاقات تلخ و ناگوار است، اما چیزی که آنها را متمایز میکند نوع مواجههشان با این غمها و مصیبتهاست. آشنایی با این خانواده باعث شد این جمله که «در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم» برایم باورپذیر شود. تا جایی که اگر یک روز بتوانم به گذشته برگردم دلم میخواد قلم و کاغذ بردارم، بروم کنج حیاط خانهشان زیر درخت کاج بساط پهن کنم، فقط رفتوآمدها و گفتوگوهایشان را ببنیم و درس زندگی بیاموزم. چرا که تکتک فصلهای حیات این خانواده غنی از درسهاییست که برای من تازگی داشت. دلم میخواهد بنشیم کنار بچهها، پای تخت پدر امام موسی صدر تا برایمان معماهای الفبایی طرح کند و ما با هم برای حل کردنشان مسابقه بدهیم. دلم میخواهد در کنار آیتاللهی بنشینم که بیشتر از ۱۰۰ سال پیش برای فرزندانش مجله میگرفته و تشویقشان میکرده بخوانند و ویکتور هوگو و بینوایان بشود کتاب مورد علاقهی یکی از دخترانش. کسی که دکتر میآورده خانه تا قلب و آمادگی جسمی دختران تازه به سن تکلیف رسیدهاش را تایید کند تا مبادا برای روزه گرفتن به آنها فشار وارد شود. در خانهای که همه درس دین خوانده و از علمای مشهور شهرند یادگیری موسیقی و نواختن پیانو (توسط صادق طباطبایی) قبح به حساب نمیآید و هرعکس برای انتخاب راه خویش آزاد است.
القصه... پیشنهاد میکنم اگر شما هم مثل من تا همین چند وقت پیش فکر میکردید علت نامگذاری اتوبان و پل صدر، امام موسی صدر است و از امام موسی صدر هم فقط نامعلوم بودن سرنوشتش را شنیدهاید، کتاب های نا، هفت روایت خصوصی و به رنگ صبر را بخوانید.
پ.ن: علت نامگذاری اتوبان صدر، شهید محمدباقر صدر پسر عموی امام موسی صدر است که توسط بعثیها به شهادت رسید.