به نام خدا
همیشه درباره بهترین کتابی که در یک سال خواندهام در اسفندماه تصمیمگیری میکردم. اما امسال فرق میکند. من فروردین در حلقه کتابخوانی مبنا، بهترین کتاب امسالم را خواندم؛ ویولونزن روی پل از نشر جامجم.
آقای باباخانی روایت کتاب را بر اساس تجربه سیسال اعتیاد خود به مواد مخدر نوشته و این شاید یکی از بزرگترین خودافشاییها در میان نویسندگان معاصر ایرانی باشد. هرچند ایشان اعتقاد داشتند کتاب مناسب کسانی است که در دام اعتیاد گرفتار شدهاند اما باید اضافه کنم مخاطب این کتاب میتواند همسران و مادرانی باشند که با مشکلات کوچک و بزرگ در زندگیشان دستوپنجه نرم می کنند.
ماجراها گاه بسیار تلخند و گاه بسی سوزناک. اما اثری که در نهایت بعد از به پایان رسیدن کتاب بر روح ما به جا میماند چیزی است شبیه حس سبکبالی بعد از شرکت در عزاداری محرم.
نویسنده از تجربههای دردناک مصرف تریاک و ترکهای مکررش میگوید. از اینکه همهوهمه از فروشندگان گرفته تا پزشکان سرش کلاه میگذاشتند و او در برابر آنان فقط میتوانست از سلاح «راست میگویم» استفاده کند. خسروخان در این کتاب پاهایمان را میگذارد در کفشهای یک معتاد آن هم از نوع فرهیخته و فرهنگیاش و با خود میبرد سراغ کمپهای ترک اعتیاد، دکترهای قلابی و همسری که عاشقانه دوستش دارد. ذرهذره حالیمان میکند که همینطوری جمله «معتاده خب بره ترک کنه» را بر زبان نیاوریم و با این حرف دشنهای بر قلب گرفتاران این بلا فرود نیاوریم.
خلاصه اگر سه چهار ساعت وقت خالی دارید این کتاب ۲۲۴ صفحهای را بگیرید دستتان. چون شک ندارم اگر شروع به خواندنش کنید، نمیتوانید دل بکنید و بگذاریدش زمین.
پی نوشت:
اگر کتاب را خواندید، مطمئنم مثل خیلیها یکدل نه، صددل عاشق ماهطاووس میشوید. من هم عاشقشان شدم و نامهای خطاب به ایشان نوشتم که در ادامه میخوانید:
ماهطاووس خانم سلام
میدانم به خاطر پادرد زیاد نه کنگره میروید نه پارک. یحتمل به این جلسه هم نمیآیید. درد پایتان به سرم. اصلا همه دردهایتان به سرم.
گمان میکنم ماهطاووس اضافه مقلوب باشد. طاووسی که ماه است. درست هم هست. شما همه زیباییهای زمینی و آسمانی را یکجا دارید.
شما مصداق بارز از دامن زن مرد به معراج میرود هستید. همانهایی که میگویند پشت هر مرد رهاشده از سقوط آزاد یه زن با شال نارنجی ایستاده است.
من یک دهه شصتیام. الگوی زندگیام را فقط در میان کتابهای دفاع مقدس و همسران شهدا میجستم اما آن را لابلای صفحات ویولنزن هم پیدا کردم و عاشق فخر لژیون شدم.
کاش بال چادرتان را بکشید روی سر ما. تا همسفرتان شویم. تا به رهایی برسیم.
تصدقتان شوم. شاید حرف من روی زمین بیفتد اما اگر شما بخواهید میشود. لطفا از آقا خسرو تقاضا کنید باز هم ازشیرین زندگیاش برای ما داستان بنویسد. آخر ما خیلی دوستتان داریم. راست میگویم.