ویرگول
ورودثبت نام
einaky com
einaky com
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بازنویسی روزی شخصی نزد طبیب رفت

متن حکایت:

روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت شکم من به غایت درد می کند آن را علاج کن که بی طاقت شده ام.طبیب گفت : امروز چه خورده ای؟مریض گفت : نان سوخته.طبیب غلام خود را گفت : داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم.مریض گفت : من درد شکم دارم داروی چشم را چه کنم ؟طبیب گفت : اگر چشمت روشن بودی نان سوخته نمی خوردی.

بازنویسی حکایت:

روزی روزگاری در روستایی خوش آب و هوا، مردی زندگی می کرد.

این مرد همیشه قبل از اینکه به عاقبت و نتیجه کاری فکر کند، آن کار را انجام میداد.

یک روز به دلیل شکم درد زیاد، به مطب دکتر رفت.

در حالی که که با دست شکمش را گرفته بود و از درد به خود می پیچید به دکتر گفت:

شکم درد بدی دارم، خواهش میکنم زودتر دارویی به من بده تا از این درد خلاص شوم.

دکتر به او گفت: چه چیزی خوردی که شکمت درد گرفته؟

مرد گفت: نان خورده ام، نان سوخته!

دکتر به پرستار گفت برایم داروی چشم را بیاور.

مرد گفت من شکمم درد میکند، داروی چشم به چه دردم میخورد؟

دکتر به مرد گفت: تو اگر چشمت سالم بود، نان سوخته نمی خوردی که حالا شکم درد بگیری.

سایت عینکیشهربانو دوستیانشای نهم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید