متن حکایت:
روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت شکم من به غایت درد می کند آن را علاج کن که بی طاقت شده ام.طبیب گفت : امروز چه خورده ای؟مریض گفت : نان سوخته.طبیب غلام خود را گفت : داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم.مریض گفت : من درد شکم دارم داروی چشم را چه کنم ؟طبیب گفت : اگر چشمت روشن بودی نان سوخته نمی خوردی.
بازنویسی حکایت:
روزی روزگاری در روستایی خوش آب و هوا، مردی زندگی می کرد.
این مرد همیشه قبل از اینکه به عاقبت و نتیجه کاری فکر کند، آن کار را انجام میداد.
یک روز به دلیل شکم درد زیاد، به مطب دکتر رفت.
در حالی که که با دست شکمش را گرفته بود و از درد به خود می پیچید به دکتر گفت:
شکم درد بدی دارم، خواهش میکنم زودتر دارویی به من بده تا از این درد خلاص شوم.
دکتر به او گفت: چه چیزی خوردی که شکمت درد گرفته؟
مرد گفت: نان خورده ام، نان سوخته!
دکتر به پرستار گفت برایم داروی چشم را بیاور.
مرد گفت من شکمم درد میکند، داروی چشم به چه دردم میخورد؟
دکتر به مرد گفت: تو اگر چشمت سالم بود، نان سوخته نمی خوردی که حالا شکم درد بگیری.