شاید عشق ما از همان ابتدا هم با عجله گره خورده بود. من شیفتهی سادگی و آرامش سارا بودم و او شیفتهی بلندپروازیهای من. در آن روزهای اول، همه چیزمان مکمل هم بود. من آتش بودم و او آب، من شور بودم و او صبوری. هر دو گمان میکردیم این تفاوتهاست که زندگی ما را کامل میکند. اما این آتش من بود که سرانجام آرامش او را بلعید و خانهی مشترکمان را به ویرانی کشید.
اوایل زندگیمان، تمام شور و انرژیام صرف کار و موفقیت بود. سارا همیشه در کنارم بود، چراغ را تا پاسی از شب برایم روشن میگذاشت، برایم قهوه میریخت و با لبخندی آرام میگفت: «خسته نباشی عزیزم.» او هیچوقت از اینکه دیر به خانه میآمدم، گلایه نمیکرد؛ تنها انتظارش این بود که وقتی در کنارش هستم، تمام و کمال برای او باشم. اما من در اوج جوانی و غرور، این انتظار ساده را هم نادیده میگرفتم.
اولین اشتباهم را خوب به یاد دارم. سالگرد ازدواجمان بود. سارا ماهها بود که دربارهی آن روز حرف میزد و برنامهریزی میکرد. یک میز کوچک در گوشهی اتاق نشیمن چیده بود و شمعهای معطر روشن کرده بود. من اما تا نیمهشب درگیر یک پروژهی کاری بودم. زنگ که زدم، صدای سارا خسته و گرفته بود. وقتی به خانه رسیدم، دیدم او کنار همان میز کوچک، با لباس زیبایی که برای آن شب آماده کرده بود، روی مبل خوابش برده. شمعها تا آخر سوخته بودند. من به جای شرمندگی، تنها به فکرم رسید که آن روز کاری چقدر برایم حیاتی بود و چطور این فراموشی قابل توجیه است. فقط او را بیدار نکردم و رفتم روی تخت خوابیدم. صبح که بیدار شدم، او حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد، فقط لبخندی تلخ زد و برایم چای ریخت. آن روز، من لبخندش را به نشانهی درک شدن گذاشتم و نه به نشانهی شکستن.
اشتباههای کوچک من، کمکم تبدیل به عادت شدند. به جای اینکه بعد از کار با سارا حرف بزنم، با دوستانم درباره کار حرف میزدم. وقتی او از اتفاقات روزمره و دلتنگیهایش میگفت، سرم در گوشیام بود و گاهی فقط یک «آره عزیزم» خشک و خالی تحویلش میدادم. او سعی میکرد با من ارتباط برقرار کند، اما من مدام سرگرم دنیای خودم بودم. یک روز سارا به من گفت: «احساس میکنم فقط برای خوابیدن و غذا خوردن کنار همیم. ما دیگه با هم زندگی نمیکنیم، فقط با هم یک سقف داریم.» و من در جواب با لحنی تمسخرآمیز گفتم: «باز فاز غم و غصه گرفتی؟»
آخرین ضربه را هم خودم زدم. چند ماه قبل از جدایی، سارا برایم یک هدیهی گرانبها خرید. یک ساعت زیبا که میدانست مدتهاست چشمم دنبالش است. آن روز من اما، با عصبانیت از یک روز بد کاری وارد خانه شدم و بدون اینکه حتی به هدیهاش نگاه کنم، آن را گوشهای گذاشتم و گفتم: «من الان حوصله این کارا رو ندارم.» اشک در چشمانش حلقه زد، اما چیزی نگفت. آن شب، آخرین شبی بود که سارا کنار من روی تخت خوابید.
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، خانه آرامتر از همیشه بود. سارا نبود. روی میز آشپزخانه، نامهای کوتاه گذاشته بود. نوشته بود: «من برایت همدمی بودم، نه یک سینی غذا. انتظار داشتم وقتی به خانه میآیی، چشمانت برق بزند، نه اینکه تنها خستگیات را بیاوری و بگذاری. من دیگر توان جنگیدن برای یک نفرهی این رابطه را ندارم. من میروم تا شاید تو یک روزی، معنی واقعی بودن را درک کنی.»
باور نمیکردم. فکر میکردم شوخی میکند. اما او رفته بود. خانه برایم تبدیل به یک زندان سرد و خالی شده بود. هر گوشه از خانه، خاطرات سارا را فریاد میزد. آن ساعت زیبا که هدیه داده بود، حالا روی میز کارم بود و هر لحظه ساعت جداییمان را نشان میداد. من مانده بودم و یک زندگی که حالا معنایش را از دست داده بود.
از آن روز، هر شب به خودم فکر میکنم. به اشتباهاتم، به لحظاتی که میتوانستم کنارش باشم و نبودم، به حرفهایی که میتوانستم به او بگویم و نگفتم. امروز، در تنهاییام، فهمیدم که سارا هیچوقت از من انتظار یک مرد بینقص را نداشت، بلکه فقط یک همراه میخواست؛ همراهی که در کنارش باشد، با او بخندد و از همه مهمتر، او را ببیند.
من سارا را از دست ندادم، خودم او را از زندگیام بیرون کردم. اشتباه من این نبود که او را دوست نداشتم، اشتباهم این بود که فکر میکردم دوست داشتن کافی است و نیازی به مراقبت ندارد. حالا که همه چیز از دست رفته، تازه دارم یاد میگیرم که چگونه باید زندگی کرد. زندگیای که دیگر سارا در آن نیست، اما درس بزرگی از او به جا مانده است. درسِ دیدن و بودن در کنار کسی که دوستش داری، قبل از آنکه دیر شود.