خودم را به دکه روزنامه فروشی رساندم، بجز روزنامه های ورزشی همه روزنامه های حاضر آن روز را خریدم .
گوشه حیاط تمام روزنامه ها را پهن کردم.
از زمان نخست وزیری بنی صدر تا زمام ریاست جمهوری احمدی نژاد هیچ خبری از بمباران یزد نبود.
وقتی شناسنامه حمید را پیدا کردم مادرم شروع به گریه کرد
گفت: وقتی عراق بیمارستان حضرت فاطمه را بمباران کرد حمید گم شد.
دیشب تمام قفسه های بایگانی بیمارستان را گشتم حتی به سردخانه شهرداری رفتم
نگهبان تا عکس نوزادی من را دید گفت: پدر صلواتی قیافه زنم یادم نیست احوال نوزاد سال 1360 را می پرسی
مادرم تمام شب خون گریست صبح وضو گرفت و دو رکعت نماز نشسته خواند بعد از دعای عربی پر از لهجه و غلط گفت: دخترم میدانم الان اگر قسم هم بخورم من را قبول نداری
این شناسنامه را پدرت به من داد
گفت: اسمش را حمید گذاشتم.
بعد از دیدن تو رفت خرمشهر، همان جا هم شهید شد
بعد از چله بابات رفتم ثبت سجل اسمتو گذاشتم حمیده