مطب زیر توسط نادر ابراهیمی در هفتهنامه تماشا در تاریخ ۱۳۵۱/۰۵/۱۹ در صفحه ۸ منتشر شده بود.
به عنوان یک نویسنده، و نه یک جامعه شناس حرفهای به خودم حق دادهام که درباره «تهرانی جماعت» حرف بزنم
تهرانی، به خودش اجازه میدهد که همه چیز و همه کس را - با ملاحتی خاص - قضاوت کند؛ بالاخص مردم شهرهای دیگر این ملک را. پا روی پا میاندازد، چین به پیشانی، و میگوید: «با اصفهونی میخای معامله کنی. هه ! مواظب باش سر تو تا بیخ کلا نذاره.» یا «این رفیقت کجاییه؟ خیلی خنگهها!» و یا با لحنی حکایتگر بسی بزرگواری: «یزدیا آدمای بدی نیستن. دروغ توکارشون نیس.»
تهرانی، در صادر کردن احکام کلی، استادی ست بی بدیل و در باور و قبول این احکام، ساده لوحی بی نظیر.
تهرانی، خیال میکند که قضاوتش، اولا خیلی اهمیت دارد؛ ثانیا عطف به دانش وسیع و تردید ناپذیری که دارد، صد در صد درست است، ثالثا از او به زاری و التماس درخواست شده که دیگران را قضاوت کند. بسیار خوب. حال، ضمن قبول این مقام منیعی که تهرانی به خودش بخشیده، من هم میخواهم تهرانی جماعت را برانداز کنم و البته می کوشم که مختصری واقعبینتر از تهرانی باشم.
قبل از هر چیز باید بگویم که مقصود من از «تهرانی جماعت» آن گروهی است که اولا به لهجه تهرانی سخن میراند، و ثانیا وضع مالی بدی ندارد: از متوسط الحال به بالا و البته نه خیلی «به بالا». شاید بشود گفت طبقه با گروه بورژوا - و دقیقتر، - شبه بورژوا.
من از کسانی حرف میزنم که خودشان را«تهرانی» میدانند و به هیچ وجه و حال از «تهرانی بودن» خجالت نمیکشند و نباید هم بکشند. زرنگند و فعال، زمین دوست و طرفدار رفاه، ورزش دوست و عاقل، خوش لباس و زبان باز.
• این تهرانی زود باور کم سواد، خیال می کند که به «زبان فارسی» صحبت میکند و نه «به لهجهی تهرانی» که یکی از لهجههای معیوب و مخدوش فارسی است. و خیال میکند که فقط خود اوست که به زبان شکرشکن و بازار عسل شکستهی فارسی حرف میزند و بقیهی مردم ایران، جملگی صاحب لهجهاند و با لهجهیی خاص و نامفهوم حرف میزنند.
می گوید: «آی اصغری اومده بود دیدنتون.»
جواب میدهد: «اصغری؟ آها.. همون که یه ته لهجهیی داره؟»
و به کلی فراموش میکند که خودش به لهجهی خرد و خمیر تهرانی حرف میزند که نه از نظر آهنگ و موسیقی کلام قویتر از سایر لهجههای زبان فارسی است و نه از نظر قدرت بیان و رسایی. و اصلا نمیداند که احتمال دارد این لهجه از نظر گروههای بزرگی از مردم ایران، خندهآور هم باشند. حال آنکه مردم ایران به ندرت لهجهی تهرانی را مسخره میکنند چرا که مسخره کردن دیگران، حرفهی آنها نیست.
تهرانی، وقتی به شهرستانی میرود که لهجهی مردم آن شهرستان را نمیفهمد، تمام اعتماد به نفسش را از کف میدهد، و هر گفت وگو و زمزمهیی را در دور و بر خود - نوعی توطئه و تمسخر تلقی می کند؛ و همین تهرانی عاقل و هشیار، زمانی که در تهران، یک شهرستانی صاحب لهجهی غلیظ را به چنگ میآورد، حسابی دست میاندازد و میآزارد.
تهرانی - با کمال تأسف و تأثر- نمیداند که برای بسیاری از مفاهیم واشیاء خاص همین سرزمین، واژهیی در اختیار ندارد و در بسیاری از موارد واژههایی که به کار میبرد معیوب و نارساست. بنابراین جرئت دارد که با تمسخر و پوزخند از یک روستایی ساده دل بپرسد: «او هوى! اون چیه که داری باهاش چیز می کنی؟!» (می کنی با ضمه روی کاف - کردن) و مطلقا قادر نیست بفهمد که هیچ یک از واژههایی که به کار برده درست و دقیق نیست، و فقط خود او قادر است به شکلی گنگ، معنایی برای آن تصور کند.
و اگر، همان مرد ساده دل روستایی، در مقابل چنین سوالی، مات و مبهوت به تهرانی عاقل و هشیار نگاه کند، آنوقت تهرانی به رفیقش میگوید: «بریم بابا، این حیوونی که اصلا زبون سرش نمیشه!»
اینطور نیست همشهری؟
• این تهرانی، آدمیزاد بسیار بسیار شایان توجهی ست؛ منتهی مردم شهرهای دیگر وقت ندارند که به این موجود شایان توجه، توجه کنند و خود تهرانی هم اگر قدرت توجه کردن به خود و تفکر درباره خود را داشت، دیگر به هیچ وجه قابل توجه نبود، یعنی موجودی بود عادی.
بنابراین، دومین نکتهیی که درباره تهرانی جماعت جلب توجه میکند همین عدم توجه اوست به خودش، به دیگران، به مسائل اساسی و به زندگی.
تهرانی نمیراند، رانده میشود، نمیکوشد، کوشانده می شود! نمیپوشد، پوشانده میشود، نمیشنود، شنوانده می شود، نمیبیند، به دیدن مجبور میشود، فکر نمیکند، و البته به تفکر هم دعوت نمیشود.
تهرانی خودش را ملاک، محک، معیار، واسطةالعقد، مدل، نمونه و الگوی کامل عیاری تصور میکند که دیگران مجبورند و باید به شکل و شمایلش در آیند و یا در آمده باشند. از دیدگاه تهرانی عاقل و هشیار، تمام ایرانیانی که شکل تهرانیها نیستند تا حدودی غیر عادی و خنده آورند.
تهرانی، بدون اینکه فکر کند، گمان می کند که بنیانگذار تمدن چند هزار ساله ایران است و سازندهی تخت جمشید، بیستون، آتشکده آذرگشسپ و غیر و غیره ... گرچه خیلی خیلی کم به دیدن این آثار تاریخی میرود و خیلی کمتر درباره آنها مطالعه میکند.
تهرانی اصلا به روی خودش نمیآورد که قبل از تهران مقدس با عظمت، شیراز، اصفهان، قزوین، نیشابور، دامغان، تبریز، اردبیل، گرگان، همدان، شوش و چندین و چند شهر دیگر این مرز و بوم، مرکز و پایتخت بوده است.
تهرانی باور کرده که همه چیز ایران ملک مطلق اوست وارث پدران او.
شیراز شهر قشنگیست، فقط برای آنکه تهرانی جماعت، عید را در آنجا بگذراند و تفریح و لودگی کند. (و اگر جا نباشد و هتلها و مهمانخانهها پر باشد، چه قشقرقی راه میاندازد!)
قبر حافظ و سعدی را فقط برای این درست کرده اند که تهرانی برود ببیند - سرسی و بدون کنجکاوی - و بگوید خوب است یا خوب نیست.
منارجنبان اصفهان را فیالواقع و مسلما برای آن درست کردهاند که تهرانی یک تومان لطف کند و برود آن بالا و بیخود و بیجهت بجنباندش.
تهرانی ذرهیی به خودش زحمت نمیدهد که فکر کند این آلت عظیمالجثهی جنبان برای چه ساخته شده، در چه زمانی ساخته شده، چه کسی آن را ساخته، چطور ساخته، پیشرفت معماری در آن زمان تا چه حد بوده و این منار با فرهنگ، جامعه و مسائل اقتصادی آن روزگار چه رابطهیی داشته.
میگوید: بزا از این یارو بپرسم منار جونبونو کی ساخته!
میگوید: حوصله داری؟ ولش کن... بابا بزرگای خودمون ساختن دیگه ...
میگوید: پزا یه خرده بخندیم. عیب نداره که... حالا وخ داریم ...
تهرانی، جدا و در نهایت صمیمیت باورش شده که دریا یعنی جایی که خودش باید تابستانها برود کنارش نمایش بدهد، شنا کند، برقصد، قمار کند، آوازهای سوزناک بخواند، عاشق بشود، مست بازی در آورد، تظاهر کند و - برگردد.
می گوید: نریم چمخاله. اونجا خیلی کثیفه. محلیا همه میریزن اونجا از میپرن تو آب ...
میگوید، بندر پهلوی هم گندش در اومده... بچههای محلی حسابی خرابش کردن...
تهرانی، با سادهلوحی و بیگناهی تمام، خیال میکند که خربزهی گرگاب اصفهان، هندوانه ی قرق گرگان گلابی نطنز، گیلاس و هلوی خراسان، پرتقال و لیموی بم و شهسوار، انگور آذربایجان... همه و همه... برای این بهوجود میآید، میرسد و چیده میشود که شکم گرانقدر و ارجمند تهرانی را پر کند. حق هم دارد؛ چرا که حسن ایرانی بودن و جزء کوچکی از ملت ایران بودن او لطمه خورده و صدمه دیده و خیال می کند که فقط خود او ایرانیست.
شعر نو
درختان، تنها برای تو روییدند
گوسفندان، تنها به خاطر تو به چرا رفتند
آسمان، تنها برای تو پر دشتها گریست
رودها، تنها به سوی تو ای عزیز، جاری شدند.
و سال، به خاطر تو ای محبوب، به چار فصل تقسیم شد
دوزندگان ماهر، تنها برای قامت بلند و رشید تو دوختند
صنعتگران زبردست، تو را به یاد
آوردند و آفرینند ...
شاعران، شعرهایشان را برای تو فرستادند.
بناهای آباد شهرهای زیبای قدیمی به
خاطر لذت تو ویران شده
و سخنگویان محبوب، تنها به خاطر تو سخن گفتن آموختند
و سکوت کنندگان نجیب به خاطر تو
لب فرو بستند
و صبوری و تحمل، هدیهی تو بود
و وامصیبتا اگر یک سال، میوه خوب به موقع به تهران نرسد با گوشت گوسفند دائما زیر دست و پای تهرانی نریخته باشد. زار میزند، فریاد میکشد، دندان قروچه میکند، شایعه میسازد، اعتراض میکند (با رعایت احتیاط کامل) ... چرا؟ زیرا که شکم مبارک مقدسش مختصری ناراحتی کشیده.
یعنی تهرانی جماعت باور میکند که خیلی از مردم گوشه و کنار میهن ما در تمام عمرشان رنگی سیب و گلابی را نمیبینند؟
تهرانی باور میکند که حتی به نام همدردی و مشارکت در دنیا وجود دارد؟
تهرانی باور میکند که محصول عاطفه، فقط شعرهای رقیق و آبکی نیست؟
• تهرانی به سلیقه و پسند ندارد. زشت و زیبا را از هم تشخیص نمیدهد. معیاری هم برای تشخیص ندارد. سلیقه و پسند دستدوم و معیویش تابعی ست از غرب، و چشم دوخته به دست و دهان و پای غربی. اگر تا دیروز به تهرانی میگفتی کفش و لباس و جوراب دستباف بلوچ بپوش، و یا حتی دستبند و گلوبند ترکمنی به دست و گردنت ببند، میگفت: «مگه دیوونه شدم؟ میخوای سردم مسخرهام کتن» و حالا که توریست عقل به چشم غربی آمده و واله و شیدای این چیزها شده، تهرانی به راحتی باور کرده این «چیزها» به راستی زیباست.
میگوید: قشنگه. نه؟ تو مهرآباد تن صدتا فرنگی دیدم.
میگوید: به پوستین دسدوزی شده خریدم، نمی دونی چه معرکهس، اگه با خودم ببرمش آمریکا، اقلا صد دلار میخرنش.
میگوید: رفته بودم گنبد. اونقد گشتم، اونقد گشتم تا این گردنبندو پیدا کردم. قدیمیه. مگه نه؟ اصل اصله. مگه نه؟
ما معماری تهرانی نداریم، لباس تهرانی نداریم، رفتار تهرانی نداریم، غذای تهرانی نداریم ، آداب و رسوم تهرانی نداریم، موسیقی تهرانی نداریم... (مقصودم نوع خوب این چیزهاست؛ والا نوع بدش صددرصد تهرانی خالص است)... ما هیچ چیز که اصالتا تهرانی باشد یا لااقل تهرانی آن را خلق و ابداع کرده باشد نداریم.
در ایران هیچ شهری را نمیتوان یافت که به قدر این تهران وسیع و چاق، دستخالی و قیر و بیچیز باشد.
(خیار دولاب هم دیگر وجود خارجی ندارد.)
و این کافی نیست؛ تهرانی سلیقه و پسند مستعمل و پوچ خودش را به شهرهای دیگر ایران میبرد و به مردم تحمیل میکند با زور و پول، و همه جا را خراب میکند.
تهرانی، دشمن اصالت است.
تهرانی، نابود کننده سنتهای اخلاقی ارزنده است.
تهرانی، روزی رسالت تاریخی خودش را به انجام رسیده تلقی میکند که همهی ایران را از شکل انداخته باشد.
(همشهری خوب و خوش حساب. برو و ببین که چگونه موسیقی محلی ما زیر دست و پای موسیقی بدل تهرانی - که امکانات بخش همهجانبهیی دارد - دست و پا میزند، جان میدهد و از بین میرود. اگر نرود هم به زودی خبرش را خواهی شنید. حتی چوپانهای کوههای بلند هم به جای آنکه نی بزنند و آهنگهای اصیل محلی بخوانند، «آمنه» میخوانند...)
و من پیشاپیش عذرخواهی میکنم و پوزش میطلبم؛ اما حقیقت این است که تهرانی، ادب هم ندارد. این مسألهی دردناک را مردم شهرهای دیگر ایران خیلی خوب حس میکنند. ادب ظاهری تهرانی اشکال و صور مختلف دارد - که هر یک از این شکلها متعلق به یک جاست ته متعلق به خودش.
تهرانی رفتاری دارد که فقط و فقط خودش نمیتواند بفهمد چقدر زشت است و چقدر دور از انسانیت است، و چقدر دور از خلق و خوی ملی ما.
تهرانی، به راحتی دروغ میگوید، به راحتی توهین میکند، به راحتی خلف وعده میکند، به راحتی سر آدم کلاه میگذارد، به راحتی دشنام میدهد و بیاحترامی میکند و به راحتی از قبول اینکه چنین رفتاری دارد سر باز میزند.
میگوید: آخه باهاش قرار گذاشتم، اونم وسط خیابون، سر چارراه پهلوی
میگوید: ولش کن بابا! میاد میبینه نیسی یه خرده وای میسه میره دیگه.
یه تایم دیگه بازیکن بعد برو…
تهرانی نازپروردهی نازنین خلق و خوی آزار دهندگی هم دارد. کم و پیش بیمار روانی ست. از مسائلی لذت میبرد که مردم هیچ نقطهی ایران از آن مسائل لذت نمیبرند. مثلا در کوچهیی یک چالهی پر از گل و لای هست، (که معمولا توی تمام کوچهها هست) و یک تهرانی پیکانی هم میآید که بگذرد. و توهم، بیخیال در حال عبور هستی. تهرانی، پایش را میگذارد روی گاز، فرمان را میچرخاند طرف چاله و گل را میباشد به سرتا پای تو - و بعد اگر کسی پهلوی دستش نشسته باشد، به او نگاه می کند و قاه قاه میخندد.
و با زبان فصیح فارسی میگوید: ریـ . به قیافهی یارو رفت!
میگوید: چشمش کور، ولونشه تو گوجهی به این تنگی.
اما همین تهرانی، در مقابل یک اجنبی - به ویژه یک امریکایی خوب - فروتنی خاصی پیدا میکند. اگر آن شریفزادهی آمریکایی بپرسد: «خیابان فیردوسی؟» سه جوانمرد تهرانی که مورد سوال قرار گرفتهاند، تمام کتابهای «دایرکت متد» یک و دو و سه و تمام لغتهایی را که عمری خواندهاند و پاد نگرفتهاند جلوی چشم میآورند وبا جان کندن و عرق ریختن میگویند: «گومستر، گوتو د رایت مستر، اند گو تو د لفت مستر، اند در یز خایابانی فیردوسی مستر...» و بعید نیست که یکی از آن سه جوانمرد منت پرستی از راه مهمان نوازی و اسب و نیکسیرتی و جوانمردی و به خاطر روح مددکاری و نشان دادن عمق فرهنگ ایرانی، از دو دوست خود جدا شود و آن شریفزاده را تا خیابان فردوسی رهبری و هدایت کند. (واین، البته، به هیچ وجه بدنیست)
اما ...
حال بیا و به عنوان یک آذری ناآشنا با تهران، یک هموطن غریب از همین سه جوانمرد بپرس: «فیردوسی خیابانه هار دادی؟» کمی به سر تا پای تو نگاه میکنند، پوزخند دوستانه و هموطنانه میزنند، و بعد، یکی از آنها، اگر خیلی آقا نباشد جواب می دهد: «ترکی بیلمیرم» و اگر خیلی آقا باشد می گوید: «از اون باجه بلیت فروشی بپرس!»
رفتار یک افسر راهنمایی را هنگامی پشت میز ادارهاش، باید مراجع غیر تهرانی باید ببینی.
رفتار یک افسر راهنمایی را هنگامی که با یک عابر بیدست و پای غیر تهرانی، درست در وسط خیابان روبرو میشود باید ببینی.
رفتار یک تاجر تهرانی را، زمانی که باید خریدار غیر تهرانی سرگرم معامله است، باید ببینی. باید همهی اینها را ببینی؛ با دقت، محبت، حوصله، و با میلی به تجدید بنای این روابط، و با کششی به سوی اصلاح این جماعت، نه با کینه و نفرت … و بعد، میتوانی حس کنی که تهرانی کیست و چیست ...
ناتمام