شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

"شب بیستم" یا "گرگ تنها"

فرندز را دیده‌اید؟ کسانی که این سریال را بیش از چند بار دیده‌اند، یک نقطه اتصال مشترک دارند. مثل داشتن مجموعه‌ای دوست مشترک. ارجاع دادن به اپیزودهای مختلف و خندیدن به خاطره‌ی مشترکی که اشتراک حقیقی‌ای ندارد به جز این که همه در معرضش بوده‌ایم.

مثل وقتی عصر سیزده بدر، اعضای خانواده، پس از تناول تا سر حد انفجار، چای می‌نوشند و بقایای شیرینی نخودی عید را گلوله می‌کنند و می‌گذراند گوشه لپ و خنده سر می‌دهند که: عروسی مونا یادتان هست؟ ماشین دایی احمد پنچر شد؟ نیازی نیست باقی خاطره روایت شود تا بمب خنده در مهمانی بترکد. خاطره‌ی مشترک است دیگر، تجربه‌ی حسی که با هم کسب کرده اند.

راه دور نروم که در این جهان مجازی، ارجاع به خوراک‌های فرهنگی، هنری، اجتماعی مشترک، شکلی از همدلی طلبیدن است.

اپیزودی که چندلر و جویی بعد از مدتها هم‌خانگی داشتند جدا می‌شدند. جویی، دلش بغل می‌خواست و گفت یک گرگ تنها باید چه بکند که یک بغل درست و حسابی تحویل بگیرد؟ (نکند چندلر گفت، شک کردم.)

گرگ تنهای جاده‌ها، رهسپار راه سرنوشت، همره غربت.

همه لغاتی است که برای پنهان کردن نیاز کودک درونمان خرج می‌کنیم، که نگوییم چقدر محتاج توجه, عشق و نوازشیم.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبفرندزتنهایینوازش
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید