دیروز پر از شادی بودم، به سبکی پر، از پر سبک تر نمیدانم چه میتواند باشد. دور خودم میچرخیدم و دنیا روی خوشگلش را بهم نشان داده بود. به مامان گفتم، معنای خوشبختی را فهمیدهام.
امروز، فردای همان روزی است که شادکامی را درک کرده بودم، اما، اثری از آن سرخوشی نمانده است. انگاری که شادمانی را به سان پیکی سر کشیده باشم و حال، خمار و بدخلق رقص و طرب، دور خودم بچرخم، نه با لبخند.
همه ی ما روزهای خوب و بد داریم. میدانم هنر، شاد بودن روزهای سخت است، تمام جانم را میگذارم که روزم را به غایت عمر کنم. بعضی وقت ها هم بدخلقی پیروز میشود.
هنر شاد زندگی کردن است و پذیرفتن این که روزهایی هم هست که شادترین خودت نیستی. هنر زندگی پذیرفتن است، پذیرش هر آن چه ما را احاطه کرد و ما را میسازد.
با این روندی که پیش میروم، شب پنجاهم میرسم به هایکوی سه کلمهای. یا باید چاکرای گلویم را باز کنم و باز قصه بگویم، یا باز قصه بگویم و راه گلویم خودش باز شود.