دوست قدیمیم آمد دوازده روزی پیشم ماند. به بهانهی حضورش شرابها و غذاها و شکرها زدیم. چقدر کیف داد که آمد در دل زندگیم.
دیدار یار جانی عزیز جان. دیدار یار جانی.
آمد و رفت و حضورش همزمان شد با آشنایی با این مرد.
دنبال اسم مستعار بودم برایش قصه بگویم، دیدم چیزی جز «مرد» در دهانم نمیچرخد. کاراکتر قویای دارد، قد بلند است، مهربان و نازکش.
برای این که بتوانیم به صلح برسیم، یک جاهایی را او کوتاه آمد و جاهایی را من.
دیدم یک جلد کتاب هزار و یک شب به انگلیسی خریده. رفیق قدیمیم که در این میانهی آشنایی ما و دل و قلوه دادنمان حضور دارد، پرسید چطور هیجانزدهترین نیستی؟ گفتم انقدر دیدم و شنیدم که تا حقیقی نشود، فریادش نمیزنم.
شجاعترین مردمان آنانند که بی تردید قلبشان را باز میکنند، باقی بهانه است.