قرار نبود، دیروز، یازدهم ژوییه را روی این دریاچهی مواج بگذرانم.
اگر سه روز پیش به من میگفتی، سه روز دگر، چنان خندهی بلند سر خواهی داد و از تماشای موجها لذت خواهی برد، با کسی که تازه آشنا شدهای، میخندیدم.
غریبترین نقطهی دنیا، جاییست که علیرغم بینهایت—
این قصه را همینجا رها کرده بودم. امروز که ده روز بعدتر برگشتم، که قصهی گوشوارهی جامانده را بگویم، دیدم اوج هیجان ملاقات مرد قایقی را اینجا نوشته بودم.
بگذارید سلامی دوباره بکنم.
در این چند هفته که از همیشه کمرنگتر بودهام، بشیار مفید و پیگیر بودم. ورزش کردم، وزن کم کردم، کارهایم را لیست و فهم کردم.
برای هدفگذاری بزرگ، کارهای ریزهی زیادی باید انجام شود. اوضاع کار و رویاهایم خوب است.
ولی قصهی من این نیست.
آلبوم اتاق گوشواره را بعد از سالها پلی کردم. به یاد سالی که دنگ شو این آلبوم را بیرون دادند. با دلدار اسبقم بودم. عاشقترین نبودم آن سال، سال آخر رابطهمان بود گمانم. ولی این آلبوم مرا میبرد به ۲۰۶ سفیدش، بوی سیگار بهمن کوچیک، ساندویچهای محشر چمن و مدام سینما رفتنمان.
امروز، دلتنگ آن عشقم نبودم که آلبوم را پلی کردم. کلمهی گوشواره توی سرم میچرخید، که پلیاش کردم.
چقدر درد دارد فکر کردن با گذشته گاهی. الان که آمده بودم، ناله بکنم از روزگارانم. متن موزیک خطم انداخت.
ای داد از سفر…ای داد از سفر
چقدر این روزها را با هدف و شوق سینما و تمرکز به روتین دارم سر میکنم.
قصهای از سوز و سازم با تو میگویم امشب
تا که چشمم را گشودم
شمع شبهای تو بودم
شعله زد بر تار و پودم.
امروز بیتعارف دلتنگم.
بخشیاش از نوستالژیای دائم هجرت است. میدانی…امروز خیلی دلم حال جمعه دارد. با مامانم حرف زدم، بابا داشت زود میخوابید و مامان شرح مهمانی باغ دیشب را میگفت. دایی زنگ زد و گفت هر وقت دلتنگی بیا.
مگر میشود گفت دلتنگی در تار و پود وجودم بافت شده؟ وقتی میخواهم بنویسم شده پنج سال و خوردهای…حتی باورم نمیشود چطور توانستم زیستش کنم.
آدمی است. گاه در و دیوار خانه که هیچ، شهر با تمام خانه هایش، جنگل و پرندههای و لانههایش، کل این قارهی بزرگ بر دلش تنگ میشود.
به بهانهی یک لنگهی گوشواره.
با دلبر سابق بودیم و گوشواره آبیم جا ماند لای لباسهایش و مادرش دیده بودم. تنها زندگی میکرد و در مناسباتی چنان شد.
این اما گوشوارهای نیست که زد زیر همهی این احساسات.
من دلتنگم. هر روز این زندگی گاه پرتلاش و موشکی، گاه آرام و لاکپشتی.
گهگداری که ناگهان هیجان زیاد تجربه میکنم، میشوم مثل معتادهایی که بعد از ترک، پک ریزی میزنند و شوت میشوند.
در آن بعدازظهر ناگهانی، با مرد قایقی، روی قایقش، در زیباترین روز دنیا. و تکرار ورژن آرامتر تجربه، چند روز بعدش، برای من خماری ساخت. خماری توجه و هیجان و آدرنالین و موج سواری.
از قایقش که بیرون میآمدم، لنگهی گوشوارهام را نیافتم.
به شیطنت گفتم، گوشوارهام جا ماند، ولی منظوری ندارم که برگردم و بازیای پشتش نیست.
امروز، از اعماق وجود، که دلتنگی، نوستالژیا و هزار چیز بهم خورده، خماری توجه کشیدم، به بهانهی گوشواره و اتاق گوشواره.
ما که عادت کردیم…به این بالا پایینها. دم و بازدم پیشه میکنیم، مهربانی و صبوری خرج میکنیم. برای تمام لنگه گوشوارههایی که جا ماندند، گم شدند، و پیدا نشدند.
مثل لنگهی وجودم. که خدا میداند کجاست.