شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

شب هفتصد و هشتاد و چهار یا در ستایش پناه گرفتن

از آن پنج‌شنبه‌ی گذشته تا کنون، پناه گرفتم. قرارم نبود هیچ چیز. فقط می‌دانستم برای ادامه‌ی این مسیر، مسیر ورزش، فیلم، و تغییر، نیاز به یک آماده‌سازی روانی دارم.

در ده ماه گذشته‌ی این زندگی، در این آپارتمان، با این شغل، با تمام تغییرات، هرگز فرصت نکردم با موچین و انبر و اسکاچ به جان وسایلم بیفتم.

اول با قوطی‌های ادویه‌ی جدیدم شروع کردم. مرزه ترخون و زعفران و ادویه‌ی قیمه، رفتند در قوطی‌های شیشه‌ای و آرام آرام، نفوذم به طبقات دیگر کابینت‌ها را ادامه دادم. در بک‌گراند سریال می‌دیدم و در زیست شخصی‌ام، قرص‌ها، گوشواره‌ها، سنجاق‌قفلی‌ها، کارت بیزینس‌ها و کابل‌ها را نظم دادم.

فنگشویی گویند؟ گمانم.

کلاسور مدارکم را نظم دادم. یک پلاستیک مدرک به درد نخور را با قیچی و ماژیک از بین بردم و یادداشت‌های قدیمم را از دل چمدان بیرون کشیدم.

فرصتی کردم برای گریه کردن، با دیدن دست خط پدر مادرم.

یادداشت‌های کوچکی که ترس‌هایم را نوشته بودن را دور ریختم و یک پاکت از برگه‌های برد ایده‌ی قدیم جدا کردم. از سخنان فاضلانه‌ای که روی استیکرها نوشته بودم، چندتایی انتخاب کردم که به دلم نشستند و چمدان را قفل کردم.

تابلو‌های جدید به دیوار نصب شدند و با شنیدن نیازهای ریز و درشتم، آنلاین سفارش دادم. از خودکار بیک، تا برنج باسماتی، آهنربا تا کیسه‌ی زباله و قطره‌ی چشم.

چنان که اگر آخرالزمان شد و من در این خانه گیر افتادم، بتوانم برای شش ماهی، خلاق و تمیز و کارا بمانم.

گویی وقت رفتن به جنگ است برایم، یا سفری معنوی.

چنان که باید ذهنم را خالی‌ترین بکنم از قبض جامانده و‌دکتر نرفته و عکس‌های آپلود نشده.

برای ادامه به تمامیت نیاز دارم و روحیه‌ای جدید. به حضرت مربی ورزش پیام دادم برنامه‌ی جدید بدهد. حضرت تراپیست فرمودند ماهی یک بار زین پس کافی است و باقی امنیت.

آمادگی سفر تمام شد؟

نه! با اسکاچ و‌ دستمال لانه‌ام را لکه‌گیری کردم. یخچالم را تمیز کردم و آینه را برق انداختم.

زن! دمت گرم! در ده ماه! از هیچ مطلق، زندگی ساختی. یک زندگی‌ واقعی عالی. علی‌رغم همه‌ی سولاخ‌هایش.

از پنج‌شنبه تا کنون، که محبوس این آماده‌سازی برای آغاز ششمین ماه میلادی هستم، به آدم‌های مهم زندگیم زنگ زدم. مامان، بابا، دایی‌ها، مادربزرگ، عمه‌ها، عمو، عمه‌زاده‌ها. هر آن‌که نیاز بود صدایش را بشنوم. با یکی نود دقیقه حرف زدم، با دیگری سه دقیقه. مهم احساس ارتباط است.

دم در خروجی، پر شد از زباله. کیسه و کارتن و مقوا. به خودم آمدم دیدم سه روز است از در بیرون نرفتم. دیدم سه روز است حمام نرفتم. سه روز است نور ندیده‌ام.

چنین زیست نکرده بودم. پیله کردن، لولیدن در لانه. آشغال‌ها را شوتیدم و با پفک و نوشابه برگشتم.

جشن پایانی یک دوره‌ی سه روزه.

حال با موی خیس درازکشم و جا داشت، این حال را به یاد بسپارم.

دلتنگی برای حرکت. دلتنگی برای کار.

هزار و یک شبشهرزاد قصه گو
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید