سابقاً خیلی از روابط عمومی میشنیدم اما معنی آن را نمیدانستم. مثلا فلانی روابط عمومیاش خوب است و میتواند خوب ارتباط برقرار کند و از این دست گفتگوها... عملا روابط عمومی برای من به مثابهی یک فرد خوش اخلاق بود که میتواند دوستان زیادی داشته باشد و نتیجتاً فردی بهتر است که همه دوستش دارند.
بزرگتر که شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم روابط عمومی را در اطلاع رسانیهای شرکتهای دولتی در خیابان دیدم. انگار که هر تغییری را اعلام میکردند و بعد با امضای روابط عمومی خاتمهاش میدادند اما حیف که این روابط عمومی بیگناه فقط باید تغییرات را اعلام میکرد و پاسخگوی مخاطبان میبود. گاهی جارچی و گاهی اپراتور تلفن...
بعدترها وقتی یکی از عمده دلایل برای استخدام من در بخش روابط عمومی برونگرا بودن و اخلاقِ خوش بود متوجه شدم که درک من از این حرفه در زمان کودکی آنقدرها هم بیراه نبود اما این دو فاکتور فقط برای ورود لازم بود اما به شدت ناکافی. به علت اینکه سازمان علاقه داشت افراد مستعد را استخدام کند و پرورش دهد دورههای روابط عمومی را یکی پس از دیگری گذراندم و درکنار مطالعات خودم در این حوزه٬ آموختم که روابط عمومی در ابتدا یک هنر است چون باید بتوانی در روح افراد رخنه کنی و جوامع ارتباطی بسازی. اما گاهی اینقدر درگیر ارتباطات حرفهای میشوی که از ارتباطات شخصی عقب میمانی و البته این هم بخش سخت کار است. اما بازهم با دنیای حرفهای روابط عمومی فاصله بسیار است. آنچه امروز به عنوان ارتباطات در دنیا میشناسند هنر برقراری ارتباط نیست! خلق ارزش مشترک برای سازمان و جامعه ارتباطیاش است و برقراری ارتباط میتواند یکی از ابزارهای خلق ارزش شمرده شود.
در متن بعدی از تجربیات و جلساتی که با افراد حرفهای فعال در ارتباطات داشتم خواهم نوشت..