یک سالی میشد که به فکر تغییر بودم٬ اما مقاومت میکردم! چرا؟ چون متعقد بودم بنایی ساختهام که نیاز به مراقبت دارد و من مسئول این امر هستم.
اما به چه هزینهای؟
در حقیقت هزینهی نگاه داشتن آنچه ساخته بودم٬ فکرهای بیهودهای بود که تمام وجود من را دربر گرفت. کم کم به بی انگیزگی تبدیل شد و تا جایی پیش رفت که علت وجودی خودم را در این دنیا نمی دانستم.
من باور داشتم(این باور به من تزریق شده بود) که این من هستم که اشتباه میکنم. این من هستم که توانایی ساختن و پیش رفتن را ندارم و اگر تنها باشم هیچ کاری از من بر نمیآید.
حال ناخوب :) من ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم شجاعانه ریسک کنم٬ دل به دریا زدم و اتفاق رقم خورد اما به دست های خودم!
سخت بود! درد داشت! از تحملم خارج بود! حاشیه امن زندگی را بدرود گفته بودم و باید پیش می رفتم.
چند چالش بزرگ داشتم؛ نه میتوانستم با کسی از نگرانی های واقعی زندگی ام که تا حد زیادی به تغییر وابسته بود صحبت کنم٬ نه می توانستم برگردم به حاشیه امن.این وسط گرفتاری دیگری نیز داشتم و باید خودم را به خودم و اطرافیانم ثابت می کردم.اگر بخواهم دقیقتر توصیف کنم؛ حس ماری را داشتم که درحال پوست اندازی است٬ تمام بدنش می سوزد اما باید شجاع و قوی به نظر برسد چراکه یک عمر علی رغم تمام داستان ها قدرتمند بوده است. من اما زنده ماندم و این بار خودم را عمیقا باور کرده ام٬ میدانم کیستم! قرار است به کجا بروم و چه ارزشی خلق کنم. من در مقابل ترس هایم ایستادم و نمی گویم که موفق شدم سربلند بیرون بیایم اما از خودم راضیام. می دانم که معیار موفقیت چیزی فراتر از تایید دیگری است. تو باید با دیروز خودت قیاس شوی تا ببینی چقدر موفق بودهای.
من حالا دنبال کشف دنیای جدیدم هستم. روزهای اول مثل کسانی که مدت ها در بند بوده اند از آفتاب فرار می کردم٬ نمی خواستم روی خوش زندگی را ببینم. اما از امروز دنیا رنگ دیگری دارد.
محصول این تغییر برای من این بود که
- چرایی تصمیماتم را بدانم (یا بنویسم).
- تغییر را یک مقولهی اجتناب ناپذیر بدانم (و بپذیرم).
-سعی کنم دنیا را از زوایای مختلف ببینم
-حال خوبم را در الویت قرار دهم
دایره طلایی زندگی من پاسخ به این سوالات است: چه چیزی؟ چگونه؟ چرا؟