بعضی روزها آدم از خواب بیدار میشود، بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد، اما یک حس عجیبی ته دلش هست. نه غم است، نه شادی. بیشتر شبیه مکث است؛ شبیه وقتی که وسط یک جمله، ناگهان ساکت میشوی و به نقطهای نامعلوم خیره میمانی.
امروز از همان روزها بود. چای صبحانهام سرد شد، گوشی را چند بار باز و بسته کردم و فهمیدم ذهنم دارد چیزهایی را مرور میکند که اسم ندارند. شاید زندگی همین لحظههای بیاسم است؛ لحظههایی که نه در اینستاگرام جایی دارند، نه در خاطرهها پررنگ میمانند، اما ما را میسازند.
مدتیست یاد گرفتهام عجله نکنم برای فهمیدن همهچیز. بعضی سوالها قرار نیست جواب داشته باشند. بعضی مسیرها فقط باید طی شوند، بدون نقشه، بدون پیشبینی. مثل قدم زدن بیهدف در خیابانی که بلدش نیستی، اما حس میکنی باید همانجا باشی.
شاید رشد کردن همین باشد؛ اینکه با ندانستنها کنار بیایی، به خودت سخت نگیری و اجازه بدهی زندگی گاهی خودش تو را جلو ببرد. نه با فشار، نه با اجبار. آرام. انسانی. واقعی.