خدایا در این شب قدر
سوال هایم به جای مناجات
سوال هایم به جای شکر
به جای توبه، به جای دعا
خدایا سوال هایم با تو حرف می زنند
سوال هایم را بپذیر...!
خدایا!
مگر مولانا نگفت "هر چه اندیشی پذیرای فناست / آنچه در اندیشه ناید آن خداست"
یا ابتهاج: "هرکه پنداشتی از خویش به جای تو نشاند/ چه نشان داد نشانی ز نشان تو که نیست...؟"
اگر در اندیشه نمی آیی، اگر نشانی نداری، چطور میتوان با تو ارتباط گرفت...؟ چطور میتوان با تو تعامل داشت؟ با دل؟
این همه صفاتی که از تو می گویند در ساحت اندیشه است، نه دل!
هزار و یک نام تو در جوشن کبیر، از جنس معقولات است! اگر نمیشود تو را فرض کرد، پس این اسامی چیست...؟
هر بار به تصویری از تو قانع می شوم، لحظه ای بعد ناامیدتر از قبل، خسته و شکسته از تصویرت دست می کشم و پتک واقعیت _ این واقعیت که تو اگر هم هستی، درک ناشدنی هستی_ بر سرم می کوبد.
مولانا می گوید:
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
من هم مثل مولانا هر لحظه از تو تصویری در ذهن می سازم، من هم مثل مولانا بت تصاویرت را در آتش می اندازم، اما من مثل مولانا نقش روی تو را نمیبینم...
به کدام تصویر از تو میتوان دلخوش کرد؟ به کدام تصویر می توان قانع شد؟
چطور میتوان پرونده تو را بست؟! چطور مولانا و امثال او توانستند ببندند و یقین بیاورند؟ چطور داوکینز و راسل و... توانستند ببندند و یقین بیاورند؟
خدایا من تو را برای دلخوشی و آرامش نمیخواهم
تو را برای خلاص از ابهام جهان نمیخواهم
تو را برای معنای زندگی ام نمی خواهم
من تو را بخاطر تو، و فقط بخاطر تو
و فقط بهخاطر تو میخواهم.
پس واهمه ای ندارم که اگر نباشی، دلخوشی هایم دود شود، ابهام جهان بر سرم آوار شود و یا معنی زندگی ام از دست برود...
8 میلیون گونه جانوری، گونه انسان هم یکی از آنها!
واهمه من از دو چیز است: از اینکه باورت کنم، در حالیکه در حقیقت، وجود خارجی نداشته باشی. یا اینکه باورت نکنم، در حالیکه در حقیقت، وجود خارجی داشته باشی...
(در حالت اول من فریب خورده ام، در حالت دوم خسران دیده ام. و فریب خوردن هم نوعی خسران است...)
چون فکر میکنم به هرحال "حقیقت"ی وجود دارد. و تو یا هستی، یا نیستی...
من میخواهم به "آنچه که هست" معتقد شوم، نه به آنچه "دوست دارم باشد"، یا کسانی در تاریخ "دوست داشتند که باشد"!
خدایا من در علوم تجربی دیده ام، و در تجربه زندگی دریافته ام که برای حقیقت هیچ تفاوتی ندارد که دل من چه بخواهد! یا با کدام احتمال خوش تر شود!
حقیقت خنثی است، حقیقت عاری از معانی نفع و ضرر است.
خدایا! حقیقت این جهان چیست...؟!
پیامبرت دعا می کرد: اللهم اَرِنی الاشیاء کما هی
خدایا چیزها را همانطور که هستند به من نشان بده.
این یعنی "حقیقت طلبی"
یعنی قائل بودن به حقیقتی در جهان خارج و تقاضای درک این حقیقت، بدون تحریف، و همانگونه که هست.
SHOK