زمین، ارض، پانگو، گایا، ترا، دانو و بسیاری نامهای دیگر که دیرینگی و سیر سبک بال خیال انسان دیرین را، دور تا دور نام این کره ی خاکی نقش داده است. بستری که زمانی آن را مادر و شایسته ی ستایش می خواند و اندیشه های ابتدایی خویش را در قالب واژگانی چند و افسانه ها و اساطیری بسیار به دور این مقدس دیرسال می تنید که ماوای زندگی و مرگش بود. واژگانی که امروز به تک واژه ای سطحی نگر محدود شده است! در یک کلام " زمین" ! عجیب است که ما انسانهای امروزی همیشه سعی در خلاصه کردن نامها و رها کردن همه ی شیرازه ای داریم که در وجود آنها تنیده است. حتی زیستگاه مان! در واقع، تنها زیستگاه مان!
امروز زمین تنها همین است! سیاره ای کروی در منظومه ای شمسی.
زمانی ایرانیان می آموختند در دوره ی سه هزار ساله ی از کار افتادگی اهریمن، اهورامزدا آفرینش مینوی را به مادی بدین صورت برآورد که از روشنی بیکران، آتش، از آتش باد، از باد آب و از آب زمین و همۀ هستی مادی را فرازآفرید. برهمیناساس همۀ آفرینش مادی از آب است.در ادامه نخستین آفریدۀ مادی، آسمان معرفی میشود که اورمزد آن را برای بازداشتن اهریمن و دیوان میآفریند ؛ پس از آن آب را برای از میان بردن دروج تشنگی؛ سپس زمین و آنگاه گیاه را برای یاری گوسپند (چهارپای) فزونیبخش؛ گوسپند را برای یاری مرد پرهیزکار؛ و سرانجام مرد پرهیزکار را برای از میان بردن و ازکار افکندن اهریمن و همۀ دیوان.
آنگاه اورمزد از آب یا از پای خویش زمین را میآفریند که گرد است و دورگذر و بینشیب و بیفراز، با درازا و پهنا و ژرفایی برابر، درست در میان آسمان قرار گرفته . زمین بهسان زرده و یا جوجۀ درون تخم در میانۀ این آسمان آویخته است و آن را نگهدار مادی (ستون) نیست . اورمزد گوهر زمین از فره مینهد.
و هفت امشاسپندان را بر آن می گمارد تا نگاهبان آفرینش نیک باشند.
امشاسپند سپنته آرمئیتی (فروتنی مقدس)مظهر تمکین، تقوا و عبادت و فرشته ی موکل زمین.
در آغاز، مجموعۀ عالم به تمامی درون تخمی جای داشت. داخل تخم، تودهای درهم ریخته و بیشکل بود. زمین و آسمان هر دو یکی بودند و از آنجا که نه ماه و نه خورشیدی وجود داشت، سرتاسر هستی یکسره در تاریکی محض به سر میبرد.ناگهان از میان این تودۀ تاریک، پان-گو، نخستین موجود سر برآورد.
پانگو به شکل کوتولهای از تخممرغ ازلی زاده شد و چون تخم شکافت، بخشهای سخت و مات آن به زمین و بخشهای نرم آن به آسمان بدل شد. پانگو نخست ایستاد و آسمان و زمین را جدا از هم نگه داشت تا آنکه به شکل استوار امروز درآمدند و عالم را نظم بخشید. سپس بعد از گذشت سیزده هزار سال (در برخی روایات ۱۸٬۰۰۰ سال)، پانگو که از این کار خسته شده بود، دراز کشید و مرد. آنگاه هر پاره از جسدش به چیزی در طبیعت بدل شد: نفسش به باد و ابر؛ چشمهایش به خورشید و ماه؛ گیسوانش به ستارهها؛ خونش به دریاها و رودها؛ عرقش به باران؛ صدایش به تندر؛ استخوانها و دندانهایش به صخرهها و معادن تبدیل گشت و بدینگونه که بخشهای مختلف زمین را با پدید آوردن کوهها و جنگلها و دریاها از هم متمایز ساخت. در نهایت حشرات زیادی که گرد جسد او پرسه میزدند، به آدمی بدل شدند.
درونمایه ی اصلی این اسطوره ی چینی بیانگر پیدایش نظم از بی نظمی و تداوم نظام است. فلسفه ی چین هماره پیرو این تمایل بوده است که بشر در پیوند همیشگی با طبیعت باشد.
درونمایه مشترک تمام گرایشهای فلسفی چین این قضیه است که کیهان و انسان تابع یک قانون اند، انسان، عالم صغیر است و هیچ سد ثابتی انسان را از عالم کبیر جدا نمی کند. همان قوانینی که بر این یک حاکم است، بر دیگری نیز حاکم است و یک راه از یکی به دیگری می رسد. روان و کیهان نسبت به یکدیگر همچون دنیای درون نسبت به دنیای برون اند. بنابراین، آدمی ذاتا در تمام رویدادهای کیهانی مشارکت دارد و باطنا و ظاهرا با تار و پوداین رویدادها در هم تنیده است
جهان با «سه نیرو» شکل گرفته است: آسمان وزمین و انسان. انسان واسطه دینی میان آسمان و زمین است. دائونظمی است که در زمینه های گوناگون، حقیقت خود را متجلی می کند.
شعار دائو این است:" پیرو طبیعت باش"
افسانه ی زمین در غرب با نام ایزد بانو گایا آغاز می شود.
"زمین خود در آغاز خدایی بود به نام گه یا گایا این خدا مادری شکیبا و بخشنده بهشمار میرفت. گایا در واقع خودِ زمین است. در اسطورهٔ آفرینش یونانی چنانکه هزیود روایت میکند، گایا از خائوس (خلأ و آشفتگی ازلی پیش از آفرینش) برآمد. او نهتنها الهه مادر یونان کهن بود بلکه طبق بسیاری از روایات او اولین موجودی بود که از دل خائوس به وجود آمد."
اشتراکات ژرف این اساطیر، ذهن دغدغه مند انسان اولیه را نشان می دهد که آرزومند آرام و قرار و دوری از بلایایی است که هماره جان او را آماج تلاطم خویش قرار می دهند. او آموخته بود که هماره می تواند از تندخویی آسمان در بارش های سهمگین یا تندباد خشم آنان چون فرزندی خطاکار به آغوش مادر پناه ببرد. خوراک خود از بالین بارور او خواست کند، بستر خود از آن برآورد، خان و مان خود از آن برسازد و روزگار به نغمه ی خوش آن بگذراند. در اساطیری که ارزشمندترین آرزوها ، خاستگاه ها و مقدس ترین باورها به زمین گره خورده است زمین گاه واسطه ی چرخه ی حیات او می شود و افسانه ی آدونیس را شکل می دهد و نوروز از درون همین چرخه ی حیات زاده می شود.
گاه افسانه هایی می شود که مطابق آنها کودکی از بدو تولد به دستان زندگی بخشش سپرده می شود، چنین کودکی به معنای واقعی کلمه، متعلق به مکان و فرزند او می شود. چنین کودکی غالباً قهرمان، شاه یا قدیس می شود. زال زر می شود و دل به رودابه می بازد. موسی می شود و بر شریان زندگی این مادر، حیات دوباره می یابد و گاه چون فریدون فرخ بدگوهران را به بند می کشد.
گاه این مادر پرسفونه را به درون می کشد و زمستان سراسر سپید و سرد را بر چهر دوران نقش می زند.
هومر :
از ریشهٔ نرگس صدها شکوفه رشد کردند و بو پراکندند بسیار مطبوع و دلپذیر که تمامی پهنای بهشت در بالا و تمامی زمین شادی کردند. دختر جوان، بیخبر از حیلههای خدایان، با دیدن این گل مسحور و شگفتزده شد و چون پاک و معصوم بود، دو دستش را برای چیدن آن دراز کرد. در همین هنگام هادس با ارابهای زرین که اسبانی تیره آن را میکشیدند، از زمین بیرون آمد و در حالی که افسار اسبان را در دست چپ داشت، با دست راستش پرسفونه را از زمین برداشت و او را در ارابه نزد خود گذاشت و با سرعتی چون برق از آنجا دور شد.
اما
سرشت کنجکاو و سیری ناپذیر انسان که هماره سعی در پشت سر گذاشتن گذشته ی خویش داشت، این غایت پسندیده نیامد که قدرت طبیعت را مادام العمر بر خود هموار کند. ذهن خودستا و بازوان پرورده اش به کار گرفته شدند. پیشرفت و در کنار آن رسوخ اندیشه ی انسان گرایی که بر ارزش و عاملیت انسانها بنا شد این توازن هزاران ساله را به نفع انسان برهم زد. سوء برداشت انسان از علم و تکیه بدان بعنوان عاملی که می تواند همه ی آرزوهای انسان را تحقق ببخشد پیوند هزاران ساله ی انسان و زمین را برهم زد.
انسان میزان کلیه ارزشها و فضایل از جمله حق و حقگرایی شد. اومانیسم زیربنای رنسانس شد و فرهنگ دوره مدرنیته را شکل داد. این جنبش، سرشت انسانی و علایق طبیعت آدمی را میزان همه چیز قرار دااد. پایهگذاران اومانیسم در صدد بودند تا روح آزادی و خودمختاری انسان را که در قرون وسطا از دست داده بود، دیگر بار از طریق ادبیات کلاسیک به او بازگردانند تا بتواند طبیعت و تاریخ را قلمرو حکومت خود ساخته و بر آن مسلط شود.
حاصل این تفکر تک بعدی و جزمی تخریب طبیعت و به فنا رفتن ارزشهای دیرینه ای بود که نه تک بعدی بلکه دو سویه و به سود انسان و طبیعت بود.
امروز زمین، دیگر مادر انسان ها نیست. زمین یک سیاره ی سنگی ست که از خاک و سنگ بوجود آمده است. بیشترین چگالی و گرانش سطحی را دارد و کمی بیش از 47% پوسته اش از اکسیژن ساخته شده است. و انسان امروزین فارغ از سنجش گر اخلاقی درونی خویش چون قطب نمایی بی عقربه مدام در حال دور خود گردیدن است و هنوز بر این گمان منسوخ خویش پا می فشارد که من بودن زرداخانه ای همیشگی ست که هیچ گاه تهی نمی شود. حتی حال که زندگی اش به دو درجه گره خورده است.
امروز دیگر افسانه ای پرداخته نمی شود. انسان خردمند به پاسخ های خود رسیده است؟ یا شاید هنوز تتمه ای بر خودفریبی اش باقی مانده است. شاید امروز بالاخره انسان در جایی قرار گرفته است که از خود جویا شود این همه های و هوی در آخر چه؟
بهتر نیست یک بار ما نیز به صدای زمین گوش دهیم؟!
امیدوارم این مطلب را بپسندید و حمایت کنید. سپاسگذارم
# پیک زمین