sahar shalbaf
sahar shalbaf
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مردگان درونم

-:من مردی نامرئی هستم. نه، من از آن موجودات خیالی ترسناک محبوب ادگار آلن پو نیستم، محصول سینمای هالیوود هم نیستم. . . . عینکش را کمی جابجا کرد انگار داشت زوم می کرد آیا درست می خواند یا این کلمات زاییده ی ذهنی مریض و هذیان گو هستند: . . . من آدمی هستم با پوست و گوشت، خون و بافت… و می‌توانم بگویم عقل هم دارم. من نامرئی هستم چون مردم ترجیح می‌دهند مرا نبینند، می‌فهمید؟

ته صدای بدی نداشت! از خشخاش نم گرفته هم می شد آتشی گیراند. کتاب را در دستش سبک و سنگین کرد، کف ناسورش در زیر وزن آن چون کفه ی ترازو بود. معلوم بود، عیاری نداشت. نه حتی به اندازه ی گلدان های خالی ای که دم گلخانه ردیف شده بودند.

-: جوون می خوای من رو برشکسته کنی؟!

دنگ بسته شدن کتاب و پرت شدنش روی جعبه، لرزش مختصری را مثل پس لرزه ای خفه در ته وجودش جنباند. مثل وقتی که سرمایی ناگهانی تن را می لرزاند. سوزن سوزن شدن سرانگشتانش را با هایی گرم کرخت کرد.

لگدی آرام به جعبه های بر هم تلنبار شده زد: فقط بگو می بریشون؟

سرش تکان تکانی خورد : حالا چی می خوای؟! دستش بر زانوهای آرتروزی اش نشسته بود که نم خیابان دویده بود به استخوانهایش، همیشه بد وبیراه های مخصوص خودش را برای زمستان کنار می گذاشت.

چشمهایش بی حساب و کتاب چرخید و روی عزیز دردانه ی یونس نشست، در آن دخمه گل داده بود، سفید! برگهای سبز براق،کشیده و نیزه ای شکل داشت و رگبرگ ها از دور نمایان متورم و محجر به چشم می آمدند.گلها کوچک و بر روی سنبله سفید استوانه ای بی ساقه نشسته بودند. مثل مجسمه هایی که در آن باغ قدیمی دیده بود، پوشیده در زنجیر پیچک هایی که سر تا پایشان را پوشانده بودند به جز دست هایشان، دست هایی که به فراز به ناکجا کشیده شده بودند.

-: اسپاتی فیلوم! دستش را بر روی برگهای آن چنان کشید که انگار گونه ی نوزادی را لمس میکند: چه گیاهی رو هم انتخاب کردی. درست مثل بچمه! . . . مطمئنی؟! این گیاه ها به سرما حساسن!

مطمئن؟! نه، حالا زمانی می شد که دیگر مطمئن نبود. مثل ماشین ترمز بریده ای بود که اینقدر می رفت و می رفت تا ته دره ای ، سینه کش کوهی شاید هم . . .

-: حواست نباشه و سرما بهش بزنه سیاه میشه! لبهایش بر هم فشرده شده بودند و چشمهایش تردید را جار میزدند، زبانی گزید: واسه تو صد تومن رو برای کتابهات میذارم، می مونه 50. خوبه؟!

-: اگر سیاه شد، . . .

-: تو این کتابا چی به خوردتون میدن که نمی تونید حتی یک گیاه رو هم نگه دارید؟ سر تکان داد، بهتر نیست به اون چشمها یه استراحتی هم بدی؟! شاید به کارت اومد و از این آلاخون والاخونی دراومدی.

چشمهاش؟! انگار برای همین هم بود که این کار را می کرد. چرا قبل تر از این به آن فکر نکرده بود؟ هیچ استفاده ی بهتری برای آنها نداشت؟ شاید به همین دلیل بود که حال آنجا بود.

-: فقط یه چشم؟! دود سیگار را چنان پر داده بود توی صورتش که انگار خواسته باشد مژه ای را از درون چشمهایش بیرون بکشد.

-: یه چشم نمی تونه راه زیادی ببرتت. سیگار را نصفه نیمه در جاسیگاری انباشته از خاکستر از مشتریان پیشین چلاند.

-: مشکلت چیه؟ دستانش را ستون مربع چانه ی پروفسوری اش کرد و زل زد به ته افکارش که ملغمه ای بود از چربی، رگ و پی و یه چند تا سلول خاکستری! باید مغزش را می فروخت! آره، اشتباه می کرد اما . . . کسی سفارش مغز نمی داد!، می داد؟

-: عاشق رنگ چشمات شده، نه؟! به صندلی اش تکیه داد، پاهایش بر روی هم نشستند، جیرجیر چرم بلند شد، بوت اسب سواری مندل پوشیده بود. کدر بود و بوی حیوان می داد.

-: مشتری اگر می تونست رنگشون رو هم داشته باشه حتما با یه زمرد ست می کرد. چکی را برابرش پرت کرد: کافیته؟! دستانش مشت شده بودند و گزش سردی سینه اش را پر کرده بود. دندان های خشم را با اسید معده ی قلیان کرده اش کند کرد، لبخند زد، چک را قاپید. قابل تامل بود! آن را در جیب پالتویش دواند و دستش را محض اطمینان بر سینه اش کوبید. درست روی قلبش! انگار جواهر سازی که ضربه ای محکم بر چفت و بسته های رکاب می زد تا مبادا جواهر خداداده را رها کند. بی هیچ حرف زیاده ای زده بود بیرون. راه او را کشیده بود بر روی پل معلق روی رودخانه. سکوت خفت گیر شب شده بود و جریان مستمر آبی که بوی تعفن می داد. لجن زار خزنده ی زیر پایش بالون ماهی را که پشت سرش می درخشید انعکاس می داد. شاید گمان می کرد این طور زیباتر شده است. پوزخندی زد، حتی لجن ها هم می خواستند زیبایی را مصادره کنند.

-: مشکلت چیه؟!

صدایش هنوز ضربان داشت. مشکلت چیه؟ کرانه ی رود را نگریست. از میان نرده های چیده بر دیواره ی پل گذشت، باریکه ی آن پس از نصب آن میله های کریح تنها به انداز ای بود که پاشنه ی کفش هایش را در آن بجنباند و مابقی آویزان!کلاه پشمی اش را تا روی چشم راستش پایین آورد با دستانی که چنین بر روی نرده ها گره خورده بودند بر پیچ های پولادینی که سردی اشان را به کف دستان گرمش می کوبیدند، کف دستانش تیر می کشید.و بنگر، مرده ای از درونش آواز داد:

با ما از رنج بگو.

و او گفت:

اگر دل خود را به تماشاگه رازهای زندگی می‌بردید

و با حیرت آشنا می‌کردید،

رنج‌تان نیز به اندازه‌ی شادمانی‌تان شگرف

می‌نمود؛


کتابچشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید