محمدرضا شمشیرگر
محمدرضا شمشیرگر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خداحافظ عمو شهرام


عمو شهرام برای من یا بهتر است بگویم برای ما، اسطوره بود. اسطوره اخلاق، اسطوره نگاه به زندگی، اسطوره صبر و ادب.

این، یکی از سخت‌ترین یادداشت‌هایی است که در طول عمرم نوشته‌ام. نوشتن، از دوستی قدیمی که اجل، مهلتش نداد.

شهرام را از سال 82 می‌شناختم. از همان موقع که به برج کاوه آمدم و با ساسان یزدی (کسی که نه مثل برادر، که خود برادر بزرگتر است برایم) آشنا شدم. شهرام، صمیمی‌ترین و قدیمی‌ترین دوست استاد یزدی بود که به او می‌گفت «عمو شهرام»؛ و من نیز همین را می‌گفتم. او هم به من می‌گفت ممدرضا.

به واسطه همین ارتباط، همدیگر را زیاد می‌دیدیم. سال‌های جوانی، گاهی طبیعت‌گردی می‌کردیم و سال‌های بعد نیز، به دفتر کارمان سر می‌زد و سال‌های آخری هم، همکارمان بود.

در جوانی، حدود بیست سالگی، به دلیل مشکلی که برای کلیه‌هایش اتفاق افتاد، هر دو را از دست داد و دیالیزی شد. هر هفته سه نوبت دیالیز. خیلی وقت‌ها، استاد یزدی با او همراهی می‌کرد تا رنج این کار برایش کمتر شود.

دو بار هم پیوند کلیه انجام داد و برای مدتی، زندگی‌اش کمی عادی‌تر شده بود؛ اما متاسفانه، بار اول بعد از چند سال و بار دوم، به خاطر کرونا، پیوندش پس زده شد.

این سال آخر هم، به دلیل یک اشتباه پزشکی که به نخاعش آسیب زد و پایش دیگر حس نداشت. ماه‌ها فیزیوتراپی و مراقبت، باعث شد تا اواخر بتواند با واکر، راه برود ... و دیروز، یکباره شنیدم که از پیش ما رفت!

در تمام این سال‌ها و گفتگوهای بسیاری که از زمین و زمان با هم داشتیم، هیچ وقت ندیدم که از بیماری خود یا عوارض آن شکایتی کند. حتی یک بار! هیچ وقت ندیدم از کسی بد بگوید. هیچ وقت او را عصبانی ندیدم. با اینکه حقوق از کارافتادگی دریافت می‌کرد و به جز بحث‌های درمانی، خرج دیگری نداشت و از طرف خانواده هم حمایت می‌شد، باز هم برای اینکه روحیه‌اش زنده باشد، کار می‌کرد.

عمو شهرام، برای ما اسطوره‌ای بود که با این همه درد، هیچ وقت از زندگی و روزگار، نا امید نبود و هر موقع، ناملایمات ما را آزرده و خسته می‌کرد، به خودمان می‌گفتیم از شهرام یاد بگیر!

در سال‌های اخیر، سه عزیز را از نزدیکان از دست دادم. مادربزرگم، پدربزرگم و مادربزرگ همسرم. هر سه، پا به سن گذاشته بودند و می‌دانستیم که دیر یا زود، خواهند رفت. توفیق کمی داشتم که در ماه‌های آخر، هوای هر کدام را قدری بیشتر داشتم. نه که کاری کنم، حداقل در حد سر زدن که می‌دانستم می‌روند و نمی‌خواستم حسرتی بماند که می‌توانستم کاری کنم و نکردم ... اما برای عموشهرام در این ماه‌های آخر، نشد کاری کنم. حتی نشد او را ببینم و حسرت آن، برای همیشه به دلم ماند. این نوشته، حداقل ادای دینی است که می‌توانستم انجام دهم.

همیشه بر این باور بوده‌ام کسانی که در زندگی رنج می‌کشند، به خصوص پیش از مرگ، درد و رنج‌شان، بار آن دنیایشان را سبک‌تر می‌کند. دوست دارم دلخوش این باشم که عمو شهرام، که نیمه دوم زندگی‌ چهل ساله‌اش، همیشه با درد و رنج و بستری همراه بود، به خصوص این یک سال آخر، آن طرف، زندگی خوبی خواهد داشت.

و از تمام کسانی که این یادداشت را می‌خوانند، درخواست می‌کنم برای آنکه جای دوست عزیز از دست رفته‌مان بهتر باشد، فاتحه‌ای نثارش کنند.


عمو شهرامشهرام فلاحاسطورهدوستمرگ
کاندیدای دکتری مدیریت دولتی دانشگاه تهران / مدیرعامل شرکت یادگار درخشان آریا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید