(صحنه، سکویی سیاه. نور از بالا میتابد. زن از سمت چپ و مرد از سمت راست وارد میشوند. زن اندکی جلوتر از مرد میایستد)
زن: هیچ وقت نفهمیدمت!...یعنی همیشه یه طوری حرف میزنی که میمونم با منی یا داری بلند بلند با خودت حرف میزنی...
مرد: من از بچهگی اینطوری بودم. هر وقت بابام میخواست باهام حرف بزنه، حس میکردم یه مترسکم که آویزونم کردن از طاق و قلقلکم میدن...بعدها مادرم بهم گفت بابات با همهٔ بچههاش همینطور حرف میزده!
زن: همیشه دلم میخواست بابام صدام کنه توی اتاقش و بهم بگه بشین کارت دارم...اما هیچ وقت این کارو نکرد...همیشه توی خودش بود. بوی سیگار میداد و انگشتای زرد شدهاش همیشه لای یک کتابی بود.
مرد: امروز چند شنبهاس؟ دوشنبه یا سه شنبه؟...کی یادشه؟ (داد میزند) امروز چند شنبهاس؟
صدا: (از بیرون صحنه) تو خیال کن سهشنبه اس!
مرد: (تبسمی میکند) خدا رو شکر! من عاشق سهشنبههام...از بچهگی سهشنبهها رو دوست داشتم!
زن: چه فرقی میکنه؟...همهٔ روزها و هفتهها مثه همن!...اصلاً کی دیگه به روز و هفته اهمیت میده؟ همهمون بالاخره توی یکی از روزای هفته میمیریم! به قول اون خانم شاعره که جوون مرگ شد...و ما دوره میکنیم روز را و شب را ...هنوز را!
مرد: بابام شعر زیاد حفظ بود!.. از سعی از حافظ از مولانا!...منم آن مرد دهلزن که شدم مست به میدان...دهل خویش چو پرچم به سر نیزه...ببستم...(سرفه میکند) قبلن خیلی از اون شعرایی که اون میخوند حفظ بودم!...اما حالا نه ...بوسیدن لب یاد اول ز دست مگذار...کاخر ملول گردی... از دست و لب گزیدن!...
زن: من شاملو حفظ بودم...مرا تو بی سببی نیستی...بقیهاش یادم نیس! از وقتی که قرصامو یکی در میون میخورم...حافظهام به هم ریخته (میخندد) پریروز رفتم دم مغازهٔ عباس آقا...ازش پرسیدهام...عباس آقا کتاب جدید چی ا.مده! حیوونی سرخ شد و گفت...ما که کتاب نداریم!
مرد: من عاشقت بودم!...بابام که فهمید بهم چشم غره رفت!...گفت...این حرفا برای دهن تو خیلی گندهاس!...یه زمستون که بفرستمت با پاگنده بری طرفای کوهستان...عاشقی از سرت میپره!...عاشق شدن مثل مستیه!...باید کاری کرد از سر آدم بپره!... عشق مثه وباست مسریه!...از کار و زندگی میاندازهات!... تو خیلی کار داری که باید انجام بدی!...تو به این دنیا نیومدی که عاشق بشی!...عشق مال از ما بهترونه!...ولش کن پسر!...برو دنبال کارهای عقبموندهات! (مرد کمکم مینشیند و در خودش فرو میرود)
زن: (انگار چیزی از حرفهای مرد را نشنیده) او سال تابستون که رفتیم شمروون...یه پسره بود که باباش بستنی فروشی داشت!... چهارچشمی منو میپایید!... ازش خوشم نمیاومد...نه این که ازش بدم بیاد...نه!... حوصلهٔ این لوس بازیهارو رو نداشتم!...حواسم پی کتاب و خوندن بود...من عاشق اون پیرمرده بودم که با نوکرش دشت و دمن رو طی میکردن و میخواست با آسیابها بجنگه!... طفلی سر پیری عاشق شده بود!...دلم همچی یه نمه براش میسوخت!...مردا همهشون رمانتیکن!...دلم میخواست بدونم اون زنه که چشماش مثه الماس سیاهی که توی اشک انداخته باشن...بالاخره چی شد؟ زنده شد و خزید کنار دست اون مرده که وزن سنگینی روی سینهاش سنگینی میکرد یا نه...
مرد: من همیشه عادت داشتم عاشق زنهایی بشم که ناگهان میفهمیدم خیلی وقته که مردن!...آخریش...دو سال پیش بود. توی بیمارستان باهاش آشنا شدم...اومده بود جواب آزمایش باباشو بگیره...که یه تومور داشت توی سرش...مثل یک آهو جست میزد و از این اتاق به اون اتاق بیمارستان...چشماش روشن نبودن... سیاه بودن..مثل الماس سیاهی که توی اشک انداخته باشن...من فقط صورتشو میدیدم...گاهی که از کنارم رد میشد، میدیدم یه طرهٔ سیاه از موهاش میافته روی گونهٔ راستش...از اتاق دکتر که اومد بیرون یه نگاهی بهم کرد که یخ کردم...بهم گفت...
زن: من شما رو میشناسم؟...انگار یه عمره که می شناختمت!...وقتی گفتی که...
مرد: نه! اما انگار من شما رو صد ساله میشناسم!...
زن: اَه ولش کن!...همش خیال!...همش بیخودی امید دادن!...
مرد: وقتی بهش گفتم انگار صد ساله شما رو میشناسم...ناغافل تبسمی کرد که چال انداخت روی گونهٔ چپ صورتش!...با هم از بیمارستان اومدیم بیرون!... گفتم بیایید بریم یه چیزی بخوریم!...این طرفا یه کافهٔ خوب بلدم...زیاد دور نیست!... هیچی نگفت!...
زن: وقتی بابام مرد...منم انگار با اون تومور توی سرش دفن کرده باشن!...دلم نمیخواست کسی رو ببینم!...زنگ میزد اما جواب نمیدادم...تا این که یه روز به ژاله گفتم بهش بگو منم مردهام!...بگو از غصهٔ بابام دق کردم!...
مرد: بازم عاشق کسی شده بودم که مرده بود!...توی کافه هیچی نگفت!...بهش گفتم...میتونم بازم ببینمت؟..خیلی به خودم فشار آوردم که نگم ببینمتون!...
(مرد میآید و پشت تنها میزی مینشیند که توی صحنه هست. )
زن: امروز چندمه؟...توی چه سالی هستیم؟
مرد: ۲۲ اسفند ۹۸
زن از جیبش موبایلش را در میآورد. شمارهای میگیرد. صدایی ضبط شده به گوش می رسد.
صدا: به نام خدا. امروز سهشنبه. ۲۵ فرووردین ۱۳۹۹ مطابق با...
زن: (موبایل را قطع میکند و توی جیبش میگذارد) دیگه زنگ نزد. گمونم باورش شد که مردم!...راستش گاهی دلم براش تنگ میشه!... خیلی که بخوام به یادش بیفتم...میام اینجا...همون کافه که منو دعوت کرد با هم قهوه بخوریم...
(زن میآید و پشت همان میزی مینشیند که مرد نشسته اما مثل این است که هیچ کدام نه همدیگر را میبینند و نه صدای همدیگر را می شنوند)
مرد: امروز سالگرد همون روزیه که با هم اومدیم اینجا... کافه هیچ فرقی نکرده...همه چی مثه همون روزیه که با هم اومدیم اینجا...
زن: خیلی دلم میخواد دوباره میدیدمش!...اما اینو هیچ وقت بهش نگفتم!
مرد: هر وقت شمارههای موبایلمو مرور میکنم و به اسمش میرسم... تمام تنم داغ میشه!...وقتی خواهرش گفت اون مرده...فقط تونستم گوشی رو قطع کنم!...پاهام سست شدن!...کنار جوی آب نشستم!...
زن: گاهی میزنه به سرم که شمارشو بگیرم... بهش بگم که هستم...اما پشیمون میشم!... به خودم میگم ولش کن! بزار زندگیشو بکنه!... حتماً تا حالا با یکی آشنا شده!
مرد: از همون موقع که پامو گذاشتم اینجا تا همین الان دارم با خودم بجنگم که بهش زنگ بزنم یا نزنم!...(مرد دست در جیبش میکند و موبایلش را در میآورد. شمارهای میگیرد. اما به سرعت قطع میکند.)نمیتونم!...سختترین کار دنیا همینه که به کسی تلفن کنی که دیگه نیست!...همیشه که به شمارهٔ اون و یک دوست دیگه که نگاه میکنم که اونم چند ماهیه که پر کشیده...با خودم فکر میکنم...شماره تلفن کسی که دیگه نیس...چه میشه؟...میفروشن خطشو؟ اونی که این خطو میخره میدونه صاحب قبلی سیمکارتش مرده؟ اگه قبلش ندونه و بعدش بفهمه...چه حسی پیدا میکنه؟
زن: اون الان کجاست؟ چه میکنه؟ با یکی دیگهاس؟ (اندکی مکث) با هر کی میخواد باشه...اون تعهدی نسبت به تو نداره...دیوونه!... (زن از پشت میز بلند میشود. حرکتش به شکلی است که مرد را ماسکه کرده و ما مرد را نمیبینیم. ناگهان صدای زنگ موبایل زن شنیده میشود. زن،تقریباً و بیدرنگ گوشی را جواب میدهد) بفرمایید؟ (مکث) الو؟
مرد: (از پشت میز بلند میشود. صدایش کمی هیجانزده است) سلام!
زن: سلام!
مرد: این خط موبایل مال شماست؟
زن: جنابعالی؟
مرد: درست میشنوم؟ تو...خودتی؟
زن: (آهی میکشد) آره!...من ...من یه عذرخواهی بهت بدهکارم...راستش...
مرد: (حرفش را قطع میکند) پس تو زندهای!...
(زن چیزی نمیگوید)
مرد: خوشحالم صداتو می شنوم!...باورت میشه؟...زبونم بند اومده...از کجا باید شروع کنم؟
زن: تو الان کجایی؟
مرد: همون کافهای که با هم رفتیم...
زن: چه جالب! منم الان همونجام!...
مرد: اما من نمیبینمت!
زن: منم تو رو نمیبینم.
مرد: به نظرت عجیب نیست هر دو یه جا هستیم اما نمیتونیم همدیگه رو ببنیم؟
زن: (شانهای بالا میاندازد) نمیدونم!...شاید! (زن اطرافش را نگاه میکند. مرد ایستاده اما زن او را نمی بیند)
مرد: خیلی دلم میخواد ببینمت...خیلی حرف دارم که بهت بگم...
مرد گوشی را قطع کرده و در جیبش میگذارد. زن هم موبایلش را قطع میکند. هر دو بیحرکت ایستادهاند. نور میرود.
تهران- دی ماه ۱۳۹۹