ویرگول
ورودثبت نام
شاهپور عظيمی
شاهپور عظيمی
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

بهترین سال‌های زندگی ما

یک نمایش رادیویی در ۵ قسمت بر اساس فیلم بهترین سال‌های زندگی ما ساختهٔ ویلیام وایلر

خیلی سال پیش- شاید بیش از ۱۵ سال پیش- چند تجربهٔ تازه انجام دادم در زمینهٔ نوشتن نمایش رادیویی و بر اساس سه فیلم سه مجموعه نمایش‌نامهٔ رادیویی نوشتم: همین فیلم وایلر، فانی و آلکساندر اثر برگمان و استاکر ساختهٔ آندرهٔ تارکوفسکی. در این‌جا نخستین قسمت از نمایش رادیویی فیلم وایلر را به اشتراک می‌گذارم، شاید برای آن‌هایی که به سینما، نمایش رادیویی و نوشتن علاقمند هستند، جالب باشد. شاید هم نباشد. به تدریج ۴ قسمت باقی مانده را نیز اضافه خواهم کرد





<<بهترین سالهای زندگی ما>>

قسمت اول

براساس فیلمی به همین نام به کارگردانی: ویلیام وایلر

آدم‌ها:

اَل50ساله

فرد35ساله

هومر25ساله

مادر هومر50ساله

پدر هومر60ساله

ویلما 20ساله

خواهر هومر12ساله

میلی40ساله

پگی20ساله

راب17ساله

بتي45ساله

پدر فرد55ساله




نوشته: شاهپور عظیمی


درزیر دیالوگ ها، صدای خفیف موتور هواپیما به گوش می رسد/

اَ ل:من اَل استنفسن هستم /می خندد/ گروهبان ارتش ...!

فرد:اسمم فرد اری /می خندد/ستوان نیروی هوایی اما بی خیال گروهبان ...جنگ دیگه تموم شده همه داریم برمی گردیم خونه!...پس می تونی منو فرد صداکنی !...

اَل:به من هم بگو اَل!

فرد:قبل از جنگ کارت چی بود؟!

اَ ل:من بانکدار بودم !...تو چه کاره بودی؟!...

فرد:/موضوع را عوض می کند/شانس آوردیم که این هواپیمای ارتشی رو گیر آوردیم...مگه نه؟!...

اَ ل:آره !..مسافرت خسته کننده ایه ...چون خیلی جاها توقف میکنه...اما همین هم غنیمته!...

فرد:این ب17ها ..مثه غول می مونن!...یه غول بی شاخ ودم !

اَ ل:تو باید بهتر بدونی!...

فرد:بهر حال آدم برسه خونه اش ...هیچی دیگه اهمیت نداره!.../اندکی مکث /چند سال از خونه ات دور بودی ؟

اَ ل:/می خندد/ای...یه دو سه قرنی می شه !...گفتی خلبان بمب افکن بودی ؟!

فرد:آره از این بالا افتادن بمب هارو تماشا می کردم !..نه ژاپنی ها رو می دیدم و نه نیروهای خودی رو.../اندکی مکث/اَل ؟وقتی داشتی می رفتی جنگ ...یادته چه حالی داشت ؟!

اَ ل:اسمم یادم بره ...اون لحظه یادم نمی ره!

فرد:الان هم که جنگ تموم شده...من همون احساس رو دارم .فرقی نکرده!

اَ ل:خوب می فهمم چی می گی!

فرد:تنها چیزی که می خوام یه شغل خوب ویه خونۀ کوچیکه که بتونم با زنم توش زندگی کنم! فکر کنم همین چیزه که می تونه وضعم رو روبه راه کنه!

اَ ل:نگرانی من اینه که همه انتظار دارن شغل سابغم رو دوباره به دست بیارم!

فرد:تو زن داری اَل؟

اَ ل:آره!

فرد:چند ساله ؟

اَ ل:بیست سال !

فرد:بیست سال؟!.../می خندد/آفرین به تو!.../اندکی مکث/ازازدواج من 20روزهم نگذشته بود که فرستادنم به جبهه!موقعی که تو تگزاس دوره می دیدم با یه دختری ازدواج کردم!

اَ ل:پس حالا تو وزنت فرصت دارین باهم آشنا بشین!

فرد:آره !.../اندکی مکث /نمی دونم کار هومر و نامزدش به کجا میکشه!

اَ ل:مطمئنی خوابیده؟!

فرد:آره!...یه خواب خوش!/آهی می کشد/زندگی با یه جفت چنگک به جای دو تا دست ...همچی هم راحت نیس!...

اَ ل:خدا کنه نامزدش دختر با شعوری باشه!.../اندکی مکث/اون پایینو نگاه کن فرد!..می بینی

؟!...این همه هواپیما این جا چه می کنه؟!

فرد:اینجا قبرستون هوا پیماهاست!...

اَ ل:نمی دونستم این همه هواپیما اینجا هست !

فرد:همه شون هم داغونن!سال 1943ازاین هواپیماهاکلی استفاده بردن!بعضی شون نوئه نوئن ...از کارخونه برای اوراق کردن فرستادنشون اینجا !فعلا استفادۀ دیگه ای ندارن!..بهتره بریم آمادۀ فرود بشیم!...هومر روهم صداش کن!

اَ ل:هی ملوان !...پاشو....پاشو...داریم می رسیم خونه!...

/موسیقی/

/صدای اتومبیل در پس زمینۀ دیالوگ شنیده می شود/

هومر:بیرون نگاه کنین!..هم سرگرم کارهای خودشون هستن!

فرد:اون استادیوم ورزشی شهر نیست؟!

هومر:خودشه!...تو طرفدار چه تیمی بودی؟

فرد:تیم ما هنوز دسته دومیه!...

اَ ل:تو نگران چی هستی هومر؟!..من مطمئنم نامزدت دختر با شعوریه!

هومر:هر چقدر هم که درکم کنه ...بازم وقتی چشم هایش به این چنگک ها می افته...یادش میاد مه دیگه دست ندارم!...

اَ ل:به هر حال تو جنگیدی و توی جنگ هر اتفاقی ممکنه بیفته!

هومر:راستش من حتی توی عرشۀ کشتی مون هم نبودم !من حتی یه دونه ژاپنی هم ندیدم!.../آهی می کشد/ تنها چیزی که از جنگ یادمه اینه که هواپیما های دشمن ...کشتی مارو زدن !...یک مرتبه همه جا آتیش گرفت و من از هوش رفتم !...وقتی هوش اومدم ...دیدم که دیگه دست ندارم !

فرد:حتما خونواده ات می دونن....

هومر:/حرفش را قطع می کند/همه می دونن که یه بلایی سر دستهام اومده اما هیچ کدومشون ...منو اینطوری ندیدن!...

اَل:ولی توبا این ....با این چیزا خیلی کارها می تونی بکنی ...تو واسۀ من وفرد سیگار آتیش زدی !

فرد:حتی اسم خودتو با همین چنگک ها نوشتی !...

هومر:/آهی می کشد/آره !...با این ها نمی شه ...صورت نامزدمو نوازش کنم !.../ناگهان /داریم می رسیم...دو سه تا خیابون دیگه خونه ماست !...با لحنی دیگر/وخونۀ نامزدم!..

/آهی می کشد /نمی دونم ویلما خون اس یا نه !.../اندکی مکث/من همین جا پیاده می شم!.../صدای ترمز اتومبیل/بچه ها من یه فکری دارم !چطوره الان بریم کافۀ بوچ!... اون بهترین کافۀ شهر رو اداره می کنه !...اول یه گلویی تر می کنیم.بعدش هر کی می ره خونۀ خودش!...

اَل:ولی تو الان جلوی خونتون هستی هومر!

هومر:/آهی می کشد/خب !...به امید دیدار!...

فرد:به امید دیدار !..

/صدای باز وبسته شدن درب .صدای قدمهای هومر/

خواهر هومر:/دور /وای!...هومر!...مامان ...بابا؟!...هومر برگشته..

/صدای قدمهایش/ویلما !...ویلما !...هومر برگشته!

/صدای قدم هایش نزدیک /اوه هومر!...

هومر:چطوری خواهر کوچولوی من؟!...

پدر:/دور/خدایا!...ببین کی این جاست!؟...هومر پسرم!...

مادر:/دور/هومراِ؟...تو ...تو واقعا برگشتی؟!

هومر:سلام پدر...سلام مادر!...

مادر:/صدای قدمهایش .نزدیک/چقدر خوشحالم می بینمت!

پدر:/صدای قدمهایش.نزدیک/بزار بغلت کنم پسر!...

ویلما:/دور/هومر!؟

هومر:ویلما!؟

ویلما:صدای قدمهایش/هومر!...هومر!...

مادر:/ناگهان گریه می کند/خدای من !...خدای من !

هومر:چی شده مادر!؟...

پدر:مادرت از خوشحالی داره گریه می کنه!

هومر:/تلخ/آره!...حق با شماست!

پدر:بزار من وسایلتو برات بیارم پسرم!...

هومر:نه پدر!...خودم میارمشون!/صدای قدمهایش/

مادر:/آرام گریه می کند/خدای من !چی به سر پسرم اومده!

ویلما:/تلخ/ گریه نکن مادر!...آروم باش!...

/موسیقی/

فرد:/صدای قدمهایش/باید به نیروی دریایی تبریک گفت که این قدر خوب به هومر یاد دادن از اون چنگک ها استفاده کنه!...دیدی چطور کیسۀ وسایلشو جا به جا می کرد؟!

اَل:آره !...اما اونا نتونستنبهش یاد بدن که چطوری با اون چنگک ها نامزد شو نوازش کنه !...

/اندکی مکث/می گم چطوره اول ...تو رو برسونم خونه!

فرد:/شوخ /درسته که جنگ تموم شده گروهبان !...اما من هنوز ما فوق توام و می گم اول باید تو بری خونه تون!.../می خندد/در ضمن قرار نیست بریم گلویی تازه کنیم!

اَل:می دونی چه حسی الان دارم؟انگار دارم توی خطوط دشمن فرود میام !.../اندکی مکث.می ایستد/ ایناهاش رسیدیم!

فرد:/سوتی می زند/عجب خونه ای داری!..ببینم توچکاره ای؟یه قاچاقچی بازنشسته؟...

اَل:نه به اون مهمی!من فقط یه بانکدارم!

فرد:خداحافظ رفیق!...

اَل:/شوخ/خداحافظ جناب سروان!

/صدای قدمهای فرد که دور می شود.اندکی مکث.صدای زنگ خانه به گوش می رسد/

راب:من باز می کنم/صدای باز کردن درب :ناگهان/وای!

اَل:شُشُ!..../آرام مادرت کجاست؟!...

راب:توی راهرو...

پگی:/صدای قدمهایش /کی بود راب؟!...

پگی:/آرام /خدایا....پدر...!؟

آل:مادرت کو پگی؟!...

پگی:اونجاس!

میلی: /دور/پگی؟!...راب؟!...کی بود در زد ؟.../مکث.صدای قدمهایش :نزدیک/مگه با شما نیستم؟!.../ناگهان با خوشحالی فریاد می زند/اَل ؟!تو؟تو...بالاخره برگشتی عزیزم؟!

اَل:/شاد/سلام میلی!

میلی:قیافه ام افتضاحه!...کاشکی خبر می دادی که داری می یای!

اَل:کی می گه !؟تو عالی هستی!...

میلی:حقش نبود این طور سرزده می اومدی!

اَل:من که بهت تلفن کردم عزیزم!

میلی:آره اما نگفتی شاید طول بکشه!

اَل:راستش شانس آوردم !....یه هواپیما داشت می اومد این طرفها!فکر می کردم خیلی توی راه معطل می شیم ولی خیلی زود اومدیم!

میلی:اَل؟!...تو که حالت خوبه!...

اَل:آره عزیزم !...تو چطوری!؟

میلی:آره خوبم!/اندکی مکث/بزار تماشات کنم!

اَل:حالا نگام نکن!...باید حموم کنم ویه کمی به خودم برسم!

پگی:پدر!...پدر عزیزم!

راب:به خونه خوش اومدین پدر!

اَل:پسر ودختر عزیزم!...حسابی بزرگ شدین!...خیلی فرق کردین!

پگی:فقط چند سال رشد طبیعی داشتیم !...خوشتون نمیاد؟

اَل:مدتی وقت لازمه تا بشناسمتون!../ناگهان/خب بچه ها حاضر شین که باید بریم بیرون وجشن بگیریم!...

راب:ولی من درس دارم پدر!

پگی:اما من ندارم!

میلی:بهتر نیست یه کمی استراحت کنی؟!

اَل:خیلی وقت دارم که استراحت کنم!...برای همین بهتره اول...جشن بگیریم!...اما قبلش بزار...یه چیزهایی واسه راب آوردم بهش بدم!

پگی:من می رم آماده بشم!

میلی:من کمکت می کنم عزیزم/صدای قدم هایشان/

ال:/اندکی مکث/خب بزار ببینم...این جا ...چی برات دارم !...آها!ایناهاش پسرم!..بگیرش!...این یه شمشیر سامورائیه!

راب:خیلی ممنون پدر!

ال:این بیرق رو هم روی چسد یه ژاپنی پیدا کردم!...نوشته های روش مال دعاهائیه که فامیلش...همراهش فرستادن!

راب:آره می دونم!..ژاپنی ها برای روابط خانوادگی خیلی اهمیت قائلن!

ال:آره!...زندگیون کاملا با ما فرق داره!

راب:راستی شما هم در هیروشیما بودین پدر؟!

ال:آره!...

راب:می خواستم بدونم اثرات رادیو اکتیو رو می شه روی مردمی که اونجا باقی موندن دید؟

ال:من که چیزی ندیدم ...چطور مگه؟

راب:ما کنفرانسی در مورد انرژی اتمی تو مدرسه داشتیم!معلم فیزیکمون آقای مک لاگن می گه...ما به مرحله ای رسیدیم که ...بشرباید راه مسالمت آمیزی ...برای همزیستی پیدا کنه !...و یا.../مکث/

ال:و یا...؟

راب:نکتۀ مهم همین جاست!/اندکی/آخه وقتی قدرت انرژی اتمی و نیروی جت ورادار وموشک های هدایت شونده باهم جمع بشن ...فکرشو بکنین !؟/می خندد/شما شوخی می کنین پدر !...من مطمئنم شما اونجاها بودین...همه چیزو دیدین واز همه چی خبر دارین !

ال:/متفکرانه /من هیچی ندیدم!...حقش بود می موندم خونه و...می فهمیدم ...چی به چیه!

پگی:/ازدور،صدای قدم هایش که نزدیک می شود/من آماده ام !...همۀ ظرف هامون تمیزه تمیزن!

ال:ببین مستخدممون کجاس؟!...کی ظرفها رو می شوره ؟!...

پگی:من می شورم پدر!مستخدم ما سه سال پیش رفت مرخصی ودیگه برنگشت...ولی همه چی رو به راهه چون من یه دورۀ خانه داری دیدم!...حتی کتاب آشپزی ام خریدم!

ال:چه بلایی سر این خونواده اومده ؟....از یه طرف انرژی اتمی ومسائل علمی از طرفی هم آشپزی و خونه داری!

پگی:خب جنگ شروع شده بود ..حتما یه خبرایی شنیدین پدر!اینا مشکلات جبهه داخلیه!

ال:توی روزنامه ها مشکلات داخلی کشور رو هم می خوندم!...ما ها واقعا برای غیر نظامی ها غصه می خوردیم!

پگی:لازم نیس غصۀ مارو بخوری پدر!...ما از پس خودمون بر میایم!...پوستمون کلفته!/اندکی مکث/راب؟!تومگه درس ومشق نداشتی؟!

راب:اوه آره!...شب بخیر پدر!...

ال:کجا می خوای بری؟!..من می خواستم !

میلی:/صدای قدمهایش:نزدیک/راب؟!سوغاتی هایی رو که پدر آورده نمی بری؟!

راب:/کمی دستپاچه/آه ...چرا ....می برم!...از چیزهایی که برام آوردین ..خیلی ممنونم پدر!.../صدای قدم هایش که دور می شوند/

پگی:خوشحالم که برگشتین پدر!...زندگی مون دوباره وضع عادی خودشو پیدا می کنه!

ال:/با خودش/یامن وضع غیر عادی پیدا می کنم؟

پگی:من الان برمی گردم!

ال:ولی قراره بریم بیرون دخترم!

پگی:می دونم ..../صدای قدم هایش که دور می شوند/

میلی:/اندکی مکث/بچه هامون به نظرت چطورن؟!

ال:بچه ها؟!..../اندکی مکث/دیگه نمیشناسمشون!خیلی مستقل شده ان!

میلی:سعی کردم همون جور نگهشون دارم!...دلم می خواست مثل همون موقعی باشن که تو رفتی !...اما از من فاصله می گرفتن !

ال:به نظرم پگی...دوست های زیادی داشته !

میلی:اون خیلی دوست داشتنیه!

ال:علاقۀ خاصی به شخص بخصوصی نداره؟

میلی:به من که حرفی نزده!

موسیقی

بتي:خداروشکر !...نمی دونی چقدر خوشحالم که می بینمت!..../اندکی مکث/ تو خیال نداری به پسرت چیزی بگی؟!

پدر:/خوشحال/به خونه خوش اومدی !

بتي:/سر خوش/می بینی روی سینه اش چند تا مدال داره؟لطفاً پسر قهرمانتوخوب تماشا کن!زود باش فردی!...به پدرت بگو چرا این مدال ها رو گرفتی؟

فرد:/جدی /ماری کجاست؟

بتي:/جا خورده/ماری؟

فرد:رفته بیرون

بتي:ماری این جا نیست فردی!

فرد:زود برمی گرده؟

بتي:راستش!...اون دیگه با ما زندگی نمی کنه !...توی شهر برای خودش یه آپارتمان گرفته!

فرد:چرا کسی اینو برای من ننوشت؟

بتي:خب!ترسیدیم باعث ناراحتیت بشه!...تو هم یه جای دور بودیو...

فرد:/حرفش را قطع می کند/اون چرا از این جا رفت؟

بتي:ماری این جا راحت نبود!...وقتی که رفت سر کار...یه خونه گرفت و از این جا رفت!

پدر:ولی ما نامه ها تو بهش می دادیم!

فرد:کار پیدا کرده؟!...کجا؟!...

پدر:توی یکی از کافه های شهر

بتي:/سعی دارد فرد را آرام کند/طفلکی باید تا آخر شب کار کنه!

فرد:خونه اش کجاست؟

پدر:آدسشو بهت می دم!

بتي:نگران نباش فردی!...ماری حالش خوبه!...آخرین دفعه کریسمس گذشته دیدمش !...یه هدیۀ قشنگم برامون آورد!

پدر:اون دختر خوش قلبیه!

فرد:می دونین چه ساعتی می ره سر کار؟

پدر:نمی دونم...یعنی مطمئن نیستم !...گمونم اوایل شب می ره!

فرد:اشکالی نداره اسبابامو بزارم این جا؟.../صدای قدمهایش/بعداًمیام می برمشون!

بتي:باشه!...ولی بمون یه چیزی با ما بخور!

فرد:/دور/نه !...متشکرم!

پدر:پسرم؟!

فرد:/مکث /چیه پدر؟

پدر:/اندکی مکث/خیلی خوشحالم که برگشتی!

فرد: /مکث.دور/منم همینطور پدر!...

پدر:می خواستم یه چیزی بهت بگم !

فرد:/صدای قدم هایش...نزدیک/چی پدر؟!...

پدر:/بلند/پگی؟!....مثه این که می خواستی چیزی درست کنی!

بتي:/متوجه می شود/اوه!آره!....پاک داشت یادم می رفت!/صدای قدم هایش. صدای باز و بسته شدن درب/

پدر:می دونی فرد؟!آدمها خیلی زود عوض میشن!سعی نکن به زور نگهشون داری

فرد:منظورت ماریه؟!...

پدر:دلم نمی خواست جلوی نامادری ات حرفی بزنم!.../اندکی نمث/اون همون زنی نیست که دو سال پیش ولش کردی تا بری با ژاپنی ها بجنگی!

فرد:اگه اتفاقی افتاده ...دلم می خواد بدونم!

پدر:نه نه !هیچ اتفاقی نیفتاده پسرم!فقط خواستم بهت بگم که جنگ ...خیلی هارو عوض می کنه!

فرد:ولی منو نتونسته عوض کنه پدر!.../اندکی مکث/ممنونم پدر!

پدر:ولی من کاری نکردم!...

فرد:تو بهم یادآوری کردی که فراموش نکنم جنگ تموم شده وحال برگشتی خونه!...خونه ای که معلوم نیست کسی توش منتظر م باشه!/آهی می کشد/خدا حافظ پدر!...

پدر:خداحافظ پسرم!

/صدای قدم های فرد.صدای باز و بسته شدن درب/

موسیقی/

(پایان قسمت اول)

.

نمایش رادیوییفیلماقتباس رادیوییویلیام وایلر
نویسنده، استاد دانشگاه، تحلیلگر سینما، مترجم کتاب‌های سینما، ادبیات، روانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید