ویرگول
ورودثبت نام
شاهپور عظيمی
شاهپور عظيمی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

نشخوار (یک تک ‌گویی)

زن: (می‌آید و می‌نشیند روی صندلی که وسط صحنه است) بزار بیاد. حتماً بهش می‌گم که دیگه نمی‌تونم این وضع‌رو تحمل کنم. اصلاً چرا باید هیچی نگم و به روی خودم نیارم که اون همه چیزمو ازم گرفته...من حتی دیگه نمی‌تونم بدون این که باهاش مشورت کنم، دو کلمه حرف با بچه‌ها بزنم. حق با شیماست. منم باید مثه اون باشم. اصلاً عین خیالش نیست که شهباز ولش کرده و رفته با یکی دیگه که نصف شعور شیما رو هم نداره. ساناز رو چرا نمی‌گی؟ بعد از این که از لقمان آوردمش خونه و یه قهوه براش درست کردم، اصلاً انگار نه انگار که مهندس با اون قیافهٔ احمقانه‌اش رفت که رفت. (اندکی مکث) اما نه!...شیما و ساناز زندگی خودشونو دارن...من چه نسبتی با اونا دارم؟ من نمی‌خوام از دست بدمش!...من نمی‌تونم تاوان تنهایی رو بدم...اونم توی این سن و سال!...می‌دونی؟! باید قبول کنم که سرنوشتم همین بوده!...منم مثل مامان باید بسوزم و بسازم!...می‌گردم واسه خودم بهترین سرگرمی‌های دنیا رو پیدا می‌کنم...شاید یه پاپی بیارم...همچی بدم نیس! مونس تنهایی‌هام می شه...باهاش درد دل می‌کنم!...خوبی‌اش اینه که بهترین سنگ صبور من می‌توانه باشه. فقط گوش می‌ده...گاهی ممکنه یه کمی خورخور کنه اما می‌شه بهش اعتماد کرد. (اندکی مکث) هیچ وقت نفهمیدم توی زندگی چی می‌خوام!..اون اوایل خیال می‌کردم یک زن فقط باید به فکر این باشه که شوهر خوبی به تور بزنه. یک شوهری که بشه به دیگران نشونش داد و خجالت نکشید. اما اشتباه می‌کردم. مثل همیشه اشتباه کردم اما نخواستم قبول کنم که دارم همه چی رو می‌بازم...(آهی می‌کشد) من نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام...اصلاً فریادش می‌زنم (فریاد می‌زند) آهای دنیا! من نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام...

صدا: (از بیرون صحنه) بازم شروع کردی؟!...بیا بقیهٔ ظرفارو هم بشور! می‌دونی ساعت چنده؟!... اگه به مترو نرسیم تا شابدولعظیم باید کلی بسلفم!...موقع رفتن یادت نره غذاها رو ببریم!...این‌قدم نشین خیال کن زن! آخرش می‌شی مثه سلیمه دلّی...باید ببریم بزاریمت امین آبادا...حالا از من گفتن و از تو نشنفتن!

نمایشتک گوییزنان
نویسنده، استاد دانشگاه، تحلیلگر سینما، مترجم کتاب‌های سینما، ادبیات، روانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید