سال ۱۳۶۸ بود. از امتحان ایدئولوژی وزارتخانهای که در آن حسابدار و استخدامِ رسمی بودم، رد شدم و حکم اخراجم را به دستم دادند. خودِ آن گزینش، داستان جداگانهای دارد!
تسویهحسابم نه ماه طول کشید. در این فاصله، برای تعلیق حکم اخراج، کلاسهای تقویتی دینی برایم گذاشتند که چون در آنها شرکت نکردم، حکم قطعی شد و بازخرید شدم.
مبلغ ۱۲۰ هزار تومان بابت اخراج به صورت نقد به من دادند که ۳۰ هزار تومان آن برای وام ازدواج کسر شد و ۹۰ هزار تومان باقی ماند. با مشورت همسرم، تصمیم گرفتیم اتومبیلی بخریم. این پول، کفاف خرید یک «ژیان» را هم نمیداد.
همسرم تصمیم گرفت طلاهایش را بفروشد تا بتوانیم یک ماشین چهاردر خارجی بخریم. با یاری او، به مبلغ ۲۷۰ هزار تومان رسیدیم و دنبال آگهیها و سفارش به دوستان افتادیم.
پسرم تازه یکساله شده بود. او را با کالسکه سوار کردیم و به شهرک فرهنگیان، روبروی شهرک پاس، رفتیم. زهره، همسرم، روی تابلو اعلانات، آگهی یک «هیلمن» چهاردر اونجر مدل ۷۵ را دید. شماره تماس آگهی را گرفتیم و رفتیم جلوی تلفن سکّه ای. مردی که از صدایش مشخص بود میانسالی را رد کرده، گوشی را برداشت و شروع کرد به توضیح دادن که چقدر فوری به پول نیاز دارد چون پسرش در خارج از کشور اعلام نیاز کرده است. قیمت را گفت: ۲۷۵ هزار تومان. هر چه کردیم، حتی ۵ هزار تومان هم تخفیف نداد. با این پول میتوانست ۶۰۰۰ دلار برای پسرش بفرستد.
برای فردا قرار بازدید گذاشتیم. دوباره ناصر (پسرم) را در کالسکه گذاشتم و به شهرک فرهنگیان رفتم. ماشین را دیدم و چون تجربهای نداشتم، از صاحبش خواستم ماشین را در اختیارم بگذارد تا ببرم به کسی نشان دهم و اگر اوکی شد، با پول برگردم. او هم، بدون اینکه مرا بشناسد، ماشین را به من داد و فقط خواهش کرد تا فردا تکلیف را مشخص کنم. ناصر را روی صندلی جلو نشاندم و کالسکه را در صندوق عقب گذاشتم.
به خانه آمدم و بچه را به همسرم دادم. به مقصد میدان قزوین، وارد اتوبان ایوبی شدم. من نمیدانستم دنده عقب این ماشین، کنار دنده یک جا میخورد. پشت چراغ شهرآرا، هر کاری کردم ماشین به جلو حرکت نکرد و دنده عقب میرفت. به هر بدبختی بود، ماشین را سروته کردم و از طریق اتوبان پارکوی و خیابانهای جمهوری و کارگر، تمام مسیر را دنده عقب رانندگی کردم تا به جلوی تعمیرگاه رفیقم رسیدم. گردنم خشک شده بود. یادم افتاد آن پیرمرد هم محافظ گردن بسته بود. در نگاه اول فکر کردم با ماشین چپ کرده و گردنش آسیب دیده، اما بعد از پیمودن ۱۵ کیلومتر با دنده عقب، خودم هم حال او را درک کردم!
رفیقم آمد نشست توی ماشین و خیلی راحت با دنده یک، آن را به داخل گاراژ برد. چشمانم داشت از حدقه بیرون میآمد! مکانیک گفت: «ماشین سالم است و میارزد.»
خوشحال سوار شدم و با عوض کردن دنده، به خانه رسیدم. بچه، زهره و یک کیسه پول را برداشتم و نزد آن پیرمرد با معرفت برگشتیم. اولش گفتم که ۵ هزار تومان کم دارم و تخفیف خواستم. گفت: «با همین پول ببر و هر وقت داشتی، ۵ تومان را بیاور.»
آن زمان، این مبلغ برابر با یک ماه حقوق من بود. به قول مادرم، میگفت: «ماشینش اومد داشت برات.» چون در ماه اول، ۱۰۰ هزار تومان سود خالص داشتم. مادرم فکر میکرد من به اداره میروم و فقط زهره میدانست که من «قاچاقچی» شدهام!
چه قاچاقی؟ ویدئو ۱۰۱ آیوا! حکم هر دستگاه ویدئو، ۷۵ ضربه شلاق و ۶ ماه حبس بود. به دلیل همین مجازات، هیچ مغازهداری حاضر نبود دستگاه را داخل مغازه نگه دارد و من با هیلمن عزیزم، اطراف خیابان جمهوری، آماده تحویل دادن بودم. همیشه در صندوق عقب، چند دستگاه ویدئو داشتم.
آن قدر سفرهای قشنگی با اولین اتومبیلم رفتم که هنوز با ماشینهای مدل بالا هم چنین تجربهای نکردهام. یک سال هم نگذشته بود که به فکر خرید یک «دوو اسپرو» افتادم و این هیلمن را به کارگر عزیزم، جواد، دادم.
واقعاً مثل اولین عشق، خاطرش همیشه در ذهنم هست. در هوای سرد زمستان، رویش پتو میانداختم که سردش نشود و مثل یک موجود زنده، هوایش را داشتم. موقع آموزش رانندگی به زهره، وقتی داشت دنده عقب میرفت، ماشین را انداخت توی جوی حاشیه خیابان ولیعصر. آنقدر عصبانی شده بودم که یادم رفت بخش بیشتر پول این ماشین، از لطف و همیاری زهره بود.
پایان.
خرید ژان هم نمیدادخرید ژیانآ نهم نمیداد