ویرگول
ورودثبت نام
منصور  شراره
منصور شرارهبا درود قصد من از نوشتن فقط و فقط ثبت تاریخ معاصر کشور عزیزم ایران و تالماتی است که یک شهروند ایرانی برای زندگی کردن متحمل شده ...هیچ اغراقی به کار نگرفتم و صرفا زندگی خودم رو نوشتم ...سپاس
منصور  شراره
منصور شراره
خواندن ۶ دقیقه·۹ روز پیش

پایان خدمت

سال ۱۳۶۵ بود. من به عنوان یک فرد مجرد، حقوقم کفاف زندگیم را می‌داد، اما شاهد بودم که متأهل‌ها برای امرارمعاش در چند جا کار می‌کردند و با این حال، باز هم از نظر مالی عقب بودند. وقتی دور هم می‌نشستیم، از تلاش‌ها و راه‌های درآمدزایی غیر از کار اصلی صحبت می‌کردند.

روزی بهمن محقق (که عمرش در ۵۰ سالگی تمام شد) و کارمند ادارهٔ صدور اسناد بود، به من گفت: «تو که پایان‌خدمت داری، چرا نمی‌روی ترکیه و جین نمی‌آوری؟ سودش هزینهٔ سفر را می‌دهد و مبلغی هم برایت می‌ماند؛ بیشتر از حقوق یک ماه. یک سفر خارجی هم رفته‌ای.» سپس راه و مراحل کار را به من آموزش داد.

صبح روز شنبه، با مدارک به ادارهٔ گذرنامه رفتم و پس از طی کردن صفی طولانی، به باجه رسیدم. مسئول باجه پس از بررسی اصل مدارک، پرسید: «چرا پایان‌خدمت شما شمارهٔ دفتراساس ندارد؟»

گفتم:«نمی‌دانم.»

او اصل مدارکم را نگه داشت و نامه‌ای به سازمان نظام‌وظیفه در عشرت‌آباد نوشت و گفت:«هر وقت جواب نامه را آوردی، پاسپورت صادر می‌شود.»

لازم به توضیح است که «شمارهٔ دفتر اساسی»، شماره‌ای است که به صفحه‌ای از دفتر بزرگی در نظام‌وظیفه اشاره دارد که برای هر پسر در بدو تولد باز می‌شود و تا اخذ دیپلم یا مدرک دانشگاهی، از طریق نامه‌های گواهی تولد، ورود به دبستان، راهنمایی، دبیرستان و هر مرحله از زندگی، از تولد تا زمانی که مشمول سربازی می‌شود، پیگیری و آمارش نگهداری می‌شود.

در بایگانی دفتر اساسی، با استفاده از تاریخ تولد و کپی مدرک پایان‌خدمت، به دنبال شمارهٔ اساس من گشتند، اما مدرکی دال بر تأیید پایان‌خدمت توسط پادگان پیدا نکردند. بنابراین، مرا به پادگان ۰۶ مخابرات در لویزان — که برگه را صادر کرده بود — ارجاع دادند.

به آنجا مراجعه کردم. دوران خدمت من به سال‌های ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ برمی‌گشت، در «هنگ نوجوانان تلو» که واحدی به پیشنهاد ژنرال اویسی و زیر نظر او و با مستشاران انگلیسی اداره می‌شد. قرار بود این واحد، آموزش‌های جنگ شهری و مقابله با گروه‌های چریکی را بر عهده داشته باشد که متأسفانه موفق نبود. (داستان این پادگان را جداگانه خواهم نوشت.)

در بدو ورود به پادگان ۰۶ مخابرات، متوجه تغییرات زیادی شدم و حتی یک نفر هم مرا نمی‌شناخت. به کارگزینی مراجعه کردم. استوار مسئول، کل بایگانی را گشت، اما سابقه‌ای از حضور من در پادگان پیدا نکرد. ناگهان به یادش افتاد که مقداری پروندهٔ سوخته در انبار است. گفت: «بیا برویم آنها را بگردیم.»

با او به انبار سوخته‌ها رفتیم. پس از گشتن چند کارتن، پوشه‌ای سوخته — به اندازهٔ کف دو دست — پیدا کردیم که مربوط به من بود و حاوی عکس و مشخصات پرسنلی بود. آن را برداشتیم و نزد فرماندهٔ پادگان رفتیم. پس از بررسی گفتند: «تو تفنگ و لوازم انفرادی را تحویل نداده‌ای و باید جریمه شوی. ضمن اینکه خدمتت کامل نبوده و باید دوباره به خدمت برگردی. فرماندهٔ وقت هم به جرم جعل پایان‌خدمت فراری است و اقدام‌کننده — استوار لرستانی — شهید شده است.» سپس نامه‌ای سربسته به نظام‌وظیفه نوشتند و رونوشت آن را به گذرنامه دادند و نسخه‌ای هم به دست من.

اوایل سال ۱۳۵۷، هنگ ما برای مقابله با تظاهرات، در دسته‌های ۴۰ نفره و با باتون برقی به خیابان‌های تهران اعزام شد. ما فکر می‌کردیم برای مقابله با چریک‌ها به خیابان آورده شده‌ایم، اما خیلی زود، در برخورد با مردم، روحیه‌مان شکست. به ما مهربانی می‌کردند و گل می‌دادند. در داخل پادگان هم، سربازان با هم بحث و درگیری داشتیم و می‌گفتیم: «ما برای کشتن مردم نیست که لباس خدمت پوشیده‌ایم.»

در این حال‌و‌هوا و با تشویق عمومی برای فرار از پادگان‌ها — و همچنین با مشورت پسرخاله‌ام، سیامک — تصمیم گرفتم دیگر به پادگان برنگردم. دو روز بود که غایب بودم که برادر بزرگم اعتراض کرد: «نباید فرار می‌کردی؛ تا دیر نشده برگرد.»

صبح روز دوشنبه در پادگان حاضر شدم. موقع رفتن به آسایشگاه، دیدم جایگاه پرچم در وسط میدان صبحگاه را با پتوی سیاه پوشانده‌اند. فکر کردم سربازان پتوهای شسته شده را در آفتاب میدان انداخته‌اند تا خشک شود. اما نه! روی جایگاه، شعار «مرگ بر شاه» نوشته شده و با پتو پوشانده بودند تا آن را پاک کنند.

به محض ورود به آسایشگاه، مرا به «رکن دو» (در واقع، حراست) هدایت کردند. دو سرباز دیگر هم رو به دیوار و با فاصله از یکدیگر ایستاده بودند. سرهنگ رکن دو به محض دیدن من، با مشت به استقبالم آمد و گفت: «تا ظهر، دادگاه صحرایی تشکیل می‌شود و اعدامت می‌کنیم!» و شعارهای نوشته شده را به من نسبت داد.

ظهر، موقع خروج کارمندان شخصی، با آنان همراه شدم و فرار کردم.

در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷، هنگام حمله به پادگان‌ها، سری به پادگان ۰۶ زدم. بنز فرمانده، جلوی ساختمان ستاد رها شده بود و کسی در پادگان نبود. در تعاونی مصرف، با سربازی مواجه شدم که با چاقو، قوطی کمپوت گیلاس را پاره کرده و آبش را می‌خورد. با او همراه شدم تا شاید بتوانیم سلاحی به دست بیاوریم، اما ناموفق بودیم. آن سرباز به بایگانی رفت و پروندهٔ خودش را وسط بایگانی آتش زد. لحظه‌ای فکر کرد و بعد کبریت را زیر همهٔ پرونده‌ها گرفت. مخالفت من هم جلودارش نبود. دیوانه شده بود و فکر می‌کرد این‌طوری دیگر لازم نیست به خدمت بیاید.

روز ۲۳ بهمن، روزنامهٔ کیهان در صفحهٔ اول تیتر زده بود: «عوامل ضدانقلاب، بایگانی پادگان ۰۶ مخابرات را آتش زدند.» غافل از اینکه این هم کار انقلاب و هیجانات ناشی از یک انقلاب بدون هدف و آنارشی حاصل از آن بود. برای همین، تا امروز از انقلابیون می‌ترسم و از آنان دوری می‌کنم. آن آتش زدن بایگانی، همان آتشی بود که سال ۱۳۶۵ به زندگی من افتاد.

در سال ۱۳۵۸، پس از اطلاعیهٔ ستاد ارتش مبنی بر بازگشت سربازان و کادر به پادگان‌ها، به پادگان ۰۶ مخابرات مراجعه کردم. همان سرهنگ رکن دو (یا حراست کنونی)، فرماندهٔ پادگان شده بود. به محض دیدن من، مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «جناب شراره! انقلاب به افراد انقلابی چون شما نیاز دارد. برگردید به خدمت.»

گفتم: «سربازان را بی‌نظم و پادگان را آشفته می‌بینم و با این اوضاع، قصد بازگشت ندارم. اگر ممکن است، پایان‌خدمت را به من بدهید.»

پس از ساعتی و تهیهٔ عکس فوری، در پاسداران، پایان‌خدمت در جیبم بود؛ اما مراحل صدور آن و نامه‌نگاری با نظام‌وظیفه انجام نشده بود. به همین دلیل، ادارهٔ گذرنامه — پس از دریافت نامهٔ پادگان — پایان‌خدمت را سوراخ‌سوراخ به من تحویل داد.

در مراجعه به نظام‌وظیفه گفتند: «باید شش ماه دیگر به خدمت بیایی و به جبهه اعزام شوی تا پایان‌خدمتت صادر شود.» از آنجا که مخالف جنگ و خونریزی بیهوده بودم، نپذیرفتم و دنبال معافیت کفالت مادرم رفتم و معافیت گرفتم. به همین راحتی، دو سال و بیست روز خدمتم نادیده گرفته شد. این هم از امتیازات انقلاب و جامعهٔ انقلاب‌زده است.

من خواهان تحول و تغییرات بزرگ هستم، اما پرهیز از انقلابی‌گری — آن هم از نوع ایدئولوژیک آن — را توصیه می‌کنم.

پایان

ش

مدرک دانشگاهی
۴
۰
منصور  شراره
منصور شراره
با درود قصد من از نوشتن فقط و فقط ثبت تاریخ معاصر کشور عزیزم ایران و تالماتی است که یک شهروند ایرانی برای زندگی کردن متحمل شده ...هیچ اغراقی به کار نگرفتم و صرفا زندگی خودم رو نوشتم ...سپاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید