ویرگول
ورودثبت نام
منصور  شراره
منصور شرارهبا درود قصد من از نوشتن فقط و فقط ثبت تاریخ معاصر کشور عزیزم ایران و تالماتی است که یک شهروند ایرانی برای زندگی کردن متحمل شده ...هیچ اغراقی به کار نگرفتم و صرفا زندگی خودم رو نوشتم ...سپاس
منصور  شراره
منصور شراره
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

گزینش

چند سالی از استخدام رسمی من در وزارتخانه و تصدی «سمت صاحب‌جمع اموال و انبارهای معادن رو‌باز کشور»، مستقر در «شرکت خدمات و توسعه معادن»، می‌گذشت.

حسابدار بودم و به شدت به شغلم علاقه‌مند؛ تا حدی که هنگام کار، همه چیز، حتی خوردن را فراموش می‌کردم. البته این علاقه، مانع از شرکت من در فعالیت‌های عام‌المنفعه — مانند «کمیته ورزش»، «کمیته مسکن تعاونی مصرف» و «کمیته وام قرض‌الحسنه» — نمی‌شد.

محبوبیت زیادی در بین کارگران و کارمندان سراسر کشور داشتم و مورد توجه عموم بودم. از قضا، این توجه شامل عنایت «انجمن اسلامی» هم شده بود.

بخشنامه‌ای صادر شد که بر اساس آن، همه پرسنل برای گزینش باید به دفتر حراست وزارتخانه در خیابان نوفل‌لوشاتو مراجعه می‌کردند. آقای زاهدی، رئیس حسابداری، مقرر کرد که کارکنان در گروه‌های پنج‌نفره بروند تا کار مختل نشود. گروه پنج‌نفره ما، متشکل از یک خانم و چهار آقا از حسابداری، لیست شد و قرار شد پس از حضور در اداره، با ماشین شرکت به حراست برویم.

ما پنج نفر در طبقه نهم وزارتخانه حاضر شدیم و به اطاقی هدایت شدیم که فقط پنج صندلی امتحان در آن بود. مردی با ریش بلند که اوراقی در دست داشت، وارد شد و اسامی را از روی اوراق خواند و ورقه امتحانی را به ما تحویل داد و گفت: «نیم ساعت وقت دارید به سوالات پاسخ دهید.» سپس رفت.

نگاهی به ورقه انداختم و آه از نهادم برآمد. همه سوالات مذهبی بود و من اساساً چیزی از آن‌ها نمی‌دانستم. کنار دستم کمال نشسته بود که از توابین زندان اوین محسوب می‌شد و با صلاحدید دایی‌اش به استخدام شرکت درآمده بود. او حسابدار سخت‌کوش، اما بی‌دقتی بود. مراقب امتحان هم حضور نداشت. من کمی صندلی‌ام را به سمت کمال کشیدم و او هم همکاری کرد و ورقه‌اش را باز گذاشت. من ردیف سوالات را نگاه می‌کردم و پاسخ‌های کمال را به ترتیب در ورقه خودم جاگذاری می‌کردم. طولی نکشید که همه پاسخ‌ها را تقلب کردم و ورقه را به همان فرد تحویل دادم و همراه همکاران به شرکت بازگشتیم.

یک هفته بعد، حراست فقط مرا خواست که باید ساعت یک بعدازظهر در دفتر حراست حاضر می‌شدم. روز موعود، با لباسی بسیار شیک، ریش سه‌تیغه و موهای سشوارکشیده، در آن مکان حاضر شدم و حضور خود را به منشی — که خانمی کاملاً محجبه بود — اعلام کردم.

در راهرو و در انتظاری که بیش از نیم ساعت به طول انجامید، عصبی شدم و با کف دست به در اتاق حراست کوبیدم. منشی با اعتراض به من گفت: «چه کار می‌کنی؟ اینجا حراسته!» در باز شد و مردی با ریش و یقه بسته پرسید: «چه کار داری؟»

گفتم: «ساعت یک قرار داشتیم و الآن یک و نیمه » و با دست راستم، ساعت مچی روی دست چپم را نشانش دادم. گفت: «بفرمایید داخل.»

پس از پرسیدن نام و نام خانوادگی، ورقه‌ای از کشو درآورد و جلوی خودش روی میز گذاشت. حدس زدم ورقه امتحانی من است.

پرسید: «امام اول کیست؟»

من که در مسائل دینی ضعیف بودم، اسامی امامان را تا امام چهارم از بر بودم و با سربلندی گفتم: «علی (ع).»

نگاهی به من کرد و گفت: «پس چرا اینجا نوشتی فاطمه زهرا (س)؟»

با حاضرجوابی گفتم: «همسر اول ایشونه!» سوال بعدی را پرسید: «مادر امام زمان کیست؟»

اصلاً نمی‌دانستم و فایده‌ای نداشت که لب‌گاز بگیرم و به سقف نگاه کنم. الله‌بختکی، اسم یک زن را گفتم: «سکینه خاتون.»

گفت: «پس چرا اینجا نوشتی زین‌العابدین؟»

بنده دو ریالی جا افتاد. شما را نمی‌دانم، اساساً سوالات ما پنج نفر با هم فرق داشت و برای همین مراقب سر جلسه نگذاشته بودند. سرم داشت گیج می‌رفت و دهانم خشک شده بود که پرسید: «نماز می‌خونی؟»

با شجاعت گفتم: «بله.»

گفت: «سوره حمد را بخوان.»

خواندم: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ...»

وسط خواندنم پرید و گفت: «من می‌گم حمد بخون، تو "قُلْ هُوَ اللَّهُ..." می‌خونی؟!»

یک‌باره — برای اینکه کم نیاورم — گفتم: «مگر ماهی چند حقوق می‌دی که توقع داری روزی پنجاه رکعت هم نماز بخونم؟»

پرسید: «پس روزی پنجاه رکعت می‌خونی؟»

گفتم: «حالا، هر چی...»

گفت: «بفرما برو!»

داشتم از در اتاق بیرون می‌آمدم تا از زیر نگاه سرزنش‌بارش فرار کنم که پرسید: «خط سیاست چیه؟»

برگشتم و گفتم: «با خط ۴ از یوسف‌آباد آمدم پارک شهر و با همون خط هم برمی‌گردم.»

در را بستم و خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم تا به شرکت برگردم. در آن زمان دستگاه فکس و ... نبود. وقتی به طبقه چهارم شرکت — که محل حسابداری بود — رسیدم، به محض ورود، کاووس، مدیر مالی، مرا صدا زد و گفت: «با خودت چه کار کردی؟»

پرسیدم: «چطور؟ مگر چی شده؟»

یک کاغذ کوچک در دستش بود که به من داد. خطاب به مدیرعامل شرکت نوشته بودند: «با استخدام منصور شراره موافقت نمی‌گردد و تسویه گردد.» من گفتم: «من که استخدام رسمی هستم!» کاووس گفت: «کاری کردی؟ به زنی متلک گفتی؟ حرف سیاسی زدی؟» گفتم: «نه، و نمی‌دانم چرا این حکم را نوشته‌اند.»

کاووس با اخراج من مخالف بود، چون به تنهایی تمام انبارها و اموال شرکت را سروسامان داده بودم و فردی با‌علاقه و پرکار بودم. مخالفت کاووس باعث شد که برایم کلاس‌های متعدد «تجوید»، «قرائت» و ... بگذارند. من هم در همه این کلاس‌ها غایب بودم و حکم قطعی شد. در نُه ماهی که این روند طول کشید، حتی ارتقا هم گرفتم و «سرپرست واحد رسیدگی کل شرکت» — به وسعت ایران — شدم. همکارانم تشویقم می‌کردند که: «برو، غلط کردمت، بگو و بمان!»

تنها کسی که تشویقم می‌کرد: «برو و در بازار کار کن»، خانم بسیار محترمی به نام «گیتی» بود. او از من پانزده سال بزرگ‌تر، اما دنیادیده و باتجربه بود.

برای پیدا کردن کار جدید، روزنامه‌ها را می‌خواندم، رزومه و مدارک می‌فرستادم و شماره تلفن شرکت را می‌دادم. روزی زنگ زدند و برای مصاحبه دعوتم کردند. محل قرار در خیابان میدان فاطمی بود. پس از حضور، به اتاقی هدایت شدم که پنج آقا پشت یک میز کنفرانس نشسته بودند و از مراجعین سوال می‌پرسیدند. نوبت من شده بود. نشستم و حضار را زیر‌زیرکیبرانداز کردم: دو سه‌تیغه و سه متشرع. سوالات شروع شد.

· سوال: نماز جمعه آخری که رفتی، کی بود؟

· من: تا حالا نرفتم.

· سوال: از خانوادتون چه کسی می‌ره نماز جمعه؟

· من: هیچ‌کس.

· سوال: راه‌پیمایی روز قدس شرکت می‌کنی؟

· من: نه.

· سوال: تو خونواده چه کسی نماز می‌خونه؟

· من: فقط مادربزرگم، ده روز از ماه رمضان و سه روز هم محرم.

· سوال: حجاب خونواده چطوریه؟

· من: زمان شاه که حجاب نداشتن، بعد از انقلاب هم مانتو می‌پوشن.

· سوال: همشون؟

· من: فقط مادربزرگم یک چادر سفید داره، گاهی سر می‌کنه.

· سوال: با این وصف، دین شما چیست؟

یادم آمد آن روزها روی دیوار تالار رودکی، با حروف درشت نوشته بودند: «هر کسی دو هفته پشت سر هم نماز جمعه نرود، کافر است.» این را گفتم و اعلام کردم: «با وصف این روایت، بایستی کافر باشم.»

گفت: «بفرمایید، خبرتان می‌کنیم.»

دو هفته بعد، برای کار در ساختمان دیگری — که تابلوهای «شرکت هواپیمایی ایران‌ایر» و «هتل‌های هما» را داشت — دعوت به کار شدم. وارد ساختمان شدم و به کارگزینی رفتم. خودم را معرفی کردم تا اگر اشتباهی شده، همان‌جا مشخص شود. اپلیکیشن (فرم درخواست کار) مرا درآورد و گفت: «با استخدام شما در سمت حسابرس هتل‌های «هایت» بندرعباس موافقت شده. ماهی یک بار به هزینه هتل، ایاب و ذهاب به تهران و برگشت به بندر رایگان است و اتاقی در هتل برایت در نظر گرفته شده. شنبه باید در بندرعباس حاضر شوی.»

تعجب کردم و گفتم: «همین شنبه؟ یعنی سه روز دیگر؟» گفت: «بله.»

گفتم: «نمی‌توانم. با شرکت قبلی تسویه نکرده‌ام. نزدیک‌ترین زمان برای شروع کارم، یک ماه دیگر است.» پرونده‌ام را برداشت و نزد هیئت‌مدیره برد. پس از چند دقیقه برگشت و گفت: «مدیرعامل نوشته: "معذور هستند"، اما نوشته: "این فرد هر وقت پستی خالی شد، می‌تواند مشغول شود و نیاز به مصاحبه ندارد."»

بعد از یک ماه، از وزارتخانه اخراج شدم و جذب کارهای بازار شدم که خود، داستانی دیگر دارد.

پایان.

5. واژه‌گزینی: می‌شم بدونم.

شروعمحرمبازار کارساعت مچی
۶
۰
منصور  شراره
منصور شراره
با درود قصد من از نوشتن فقط و فقط ثبت تاریخ معاصر کشور عزیزم ایران و تالماتی است که یک شهروند ایرانی برای زندگی کردن متحمل شده ...هیچ اغراقی به کار نگرفتم و صرفا زندگی خودم رو نوشتم ...سپاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید