بازی پنجشنبه ایران و کامبوج خیلی راحت میتوانست یک بازی معمولیتر از معمولی باشد؛ یک بازی آسان در مقدماتی جام جهانی که نه هیجان خاصی دارد و نه استرس و نگرانی. بازیای که تیمهای دسته دو ایران هم احتمالا از آن میتوانند سربلند بیرون بیایند و نیازی به قشونکشی تیم ملی ما نداشت. چند هزار نفری هم مثل همیشه به ورزشگاه میرفتند تا حتی تماشای بازی از تلویزیون هم برای ما کسلکننده باشد و به دیدن نتیجه نهایی بازی یا نهایتا خلاصهاش راضی شویم. ولی خب بازی پنجشنبه اینطور نبود، چراکه چند هزار تماشاگر خانم برای اولینبار قرار بود به آزادی بروند و از نزدیک یک بازی فوتبال را تماشا کنند. همین شد که برد پرگل تیم ملی هم به حاشیه رفت و فوکوس دوربینها بیشتر روی سکوهای A6 تا A9 طبقه اول ورزشگاه بود. روایت سوگند شایانفرد از تجربه حضور در ورزشگاه در ادامه آمده است.
قدمی در حد قدم آرمسترانگ
به محض اینکه بلیت بازی را گرفتم، استوری گذاشتم و ساعت یکونیم نصفه شب خوشحالیام را با خیلی از دوستان و آشنایانم تقسیم کردم، هر چند در آن ساعت هم ترسی در من بود که نکند اینبار هم مشکلی، گزینشی، تجمعی یا ترفندی پیش بیاید که باز نتوانیم برویم!
ترس دیگری هم داشتم. صبح که بیدار میشوم و به خانوادهام اطلاع میدهم، آنها مخالفت میکنند و دست من و دوستم میماند در پوست گردو؛ دوستی که یکونیم نصفه شب در عرض سی ثانیه بدون اینکه بپرسد چه روز و ساعتی بازی است و تیم مقابل کیست، راضی شده بود به همراهم بلیت بخرد. البته همانطور که الان میدانید هیچکدام از ترسهایم اتفاق نیفتاد و من بالاخره توانستم قدم روی سکوهای تماشاچیان آزادی بگذارم که برایم قدمی در حد قدم نیل آرمسترانگ روی کره ماه بود.
روی ابرها
روز پنجشنبه دوستان خاک ورزشگاه خوردهام حسابی نصحیت کردند: باید زود بروید، کوله نبرید، لباس فلان بپوشید که اگر باد آمد سرما نخورید، خوراکیها بد است، سیر بخورید بعد بروید. ولی من باز هم به خاطر هول بودنم نه غذای درست و حسابی خوردم و نه لباس گرم بردم. فقط رفتم، رفتم تا خودم را زودتر برسانم.
بعد از اینکه به رسم ورزشگاه رفتن صورتمان را رنگ کردیم و لباس سبز و سفید و سرخ پوشیدیم، رأس ساعت دو و نیم طی مراسمی مادرم از زیر قرآن ردمان کرد که از دست آن گروهی که میخواستند بیایند اعتراض، حفظ شویم و سپس از منزل به راه افتادیم. ساعت سه و نیم ماشین را مقابل پارکینگ شماره 19 که تا جایی که فهمیدم، در شرقی بود پارک کردیم و تا پارکینگ 21 و ورودی 4 که به خانمها اختصاص داده شده بود، پیاده رفتیم. بین راه تعداد زیادی عکاس همراهمان قدم میزدند، عکس میگرفتند و از حسمان میپرسیدند که چگونهای؟ ما هم میگفتیم: «روی ابرها».
چیزی که مرا ناراحت کرد، برخورد مأموران با بانوانی بود که موفق به خرید بلیت نشده بودند و تقریبا از سی، سی و پنج متری در ورود، نمیخواستند اجازه نزدیکتر شدن به آنها بدهند، حال آنکه ورزشگاه هزاران صندلی خالی داشت! البته خبر خوب این بود که قبل از بازی بالاخره یک سکوی دیگر را به این عزیزان اختصاص دادند.
شور جوانی در پیری
از همان ورودی جنوب شرقی مأموران زنی با جلیقههای نارنجی، خوشبرخورد و سرحال بارکد بلیتهایمان را با گوشیهایشان چک کردند و داخل رفتیم. از همانجا صدای بوقها و شعارها و گرفتن لایوها شروع شد. دخترهای کوچکتر از خودم از مدرسه فوتبالشان گروهی آمده بودند، برخی دختر و پسربچهها با مادر و خاله و بستگانشان آمده بودند و حتی بین جمعیت خانمهای پیر و میانسال هم زیاد دیده میشدند؛ آنها که روزی مانند من دختری جوان بودند و هیجان و علاقهشان برای رفتن به استادیوم سرکوب شده بود و حالا پس از سالها، این درها به روی آنان باز شده بود. یکی دو ماشین زرهی مشکی از یگان ویژه در کنار صفوف توقف کرده بود و صدای مردی از بلندگو بهطور مداوم خانمها را به «خویشتنداری» در ورزشگاه دعوت مینمود. تکرار بیش از حد این کلمه برای بانوان مرا اذیت میکرد.
شوق مشترکی به اسم فوتبال
بعد از دوباره چکشدن بلیتهایمان سوار اتوبوس شدیم و خانمی با جلیقهای که روی آن نوشته بود «همیار هوادار» آمد و به ما گفت در ورزشگاه دوربین نصب شده و هر کس شعار سیاسی بدهد یا کشف حجاب کند، چهرهاش شناسایی شده و با او برخورد میشود. فضای اتوبوس آنقدر قبراق بود که همه به شوق نزدیک شدن به چمنهای آزادی فقط حرف او را شنیدند و بعد دوباره به بوقزدن و شعاردادن پرداختند. چیزی که برای من خیلیخیلی لذتبخش بود، جو بسیار صمیمی بین خانمها بود؛ دریغ از یک درگیری در صف یا جایگاه، جر و بحث با مأموران یا هر حرکتی که این جو شیرین را عصبانی کند. بلا استثنا به هر خانمی که نگاه میکردم، به من لبخند میزد و من شوق مشترکی بین خودم و تمامی نگاههای اطرافم پیدا کردم. زیاد میشنیدم که میگفتند: «کِی میشود برای بازیهای لیگ بیاییم؟» یا اینکه «این بازی را آمدهایم که نگویند خانمها ورزشگاه دوست ندارند وگرنه هدف ما بازی ایران- کامبوج نیست، ما دوست داریم به عشق پرسپولیس و استقلال بیاییم».
و بالاخره برای بار آخر، جلوی گیت، بارکدخوان بلیتم را تأیید کرد و من رسما داخل استادیوم شدم و با صف 20 نفرهای از خانمهای نیروی انتظامی برخورد کردم که ناخودآگاه مرا یاد تونل وحشت انداخت؛ لحظاتی من مات به آنها نگاه میکردم و آنها با تعجب به من. نمیدانستم روند به چه شکل است. فقط با دوستم جلوتر رفتیم تا از بینشان رد شویم که خانم مأمور پرسید شیشه آب داری؟ من هم سادهلوح، گفتم بله. گفت بنداز این گوشه و رد شو. نگاه کردم به آن گوشه و دیدم کوهی از بطری آبهاست. حتی چند بطری سس مایونز و آبلیمو هم دیده میشد!
تماشاچیان مهمتر از بازیکنها
بطری را انداختم و رد شدم. خدای من! به همین راحتی! شروع کردم به فیلم گرفتن و در چشم بههمزدنی تاریکی نسبی راهرو تمام شد و سبزی چمن فوتبال، پدیدار شد. جزیی از قشنگترین صحنههای زندگی. از ده دقیقه به چهار که ما وارد شدیم، سکوی بانوان تقریبا پر بود و تمامی خبرنگارها جلوی سکوی بانوان مستقر بودند؛ انگار تماشاچیان، از بازیکنهایی که گرم میکردند، مهمترند! بهطور مداوم آهنگ تیتراژ سریال معمای شاه از سالار عقیلی پخش میشد و من فکر کردم به راستی همین است که سالار عقیلی میخواند: «تو ماندی و زمانه نو شد!» ما بر سر حرف خود ایستادیم و بالاخره زمانه نو شد و حالا من هم مانند بقیه ایرانیها در ورزشگاه به تشویق تیم ملی کشورم ایستادهام. در این بین مسئولانی مثل آقای ربیعی به همراه خبرنگاران میآمدند مقابل سکوی بانوان و مصاحبه میکردند و حتما ابراز خوشحالی از اینکه زنان به استادیوم آمدهاند؛ نظراتی که تا قبل از فشار اینفانتینو، برعکس بود.
نزن بسه دیگه!
کمکم همه خانمها آمدند، برخی با دستمال مرطوب قبل از نشستن صندلیهایشان را تمیز میکردند یا جای رژ لب دوستشان بر روی بوق سهرنگ را. من ندیدم هیچکدام از ما آشغالی روی زمین ریخته باشیم (اگر پوست تخمه خانم بغلدستی من را آشغال حساب نکنیم). بازیکنان به زمین آمدند، تشویقها شروع شد، بار اولمان بود که اینچنین ورزشگاه آمده بودیم اما در یک دقیقه سکوت قبل از بازی، در موج مکزیکیها، در شعار دادنها، در عکس گرفتن از همدیگر، در نشاندن نفر جلویی و همه کارها هماهنگ بودیم. ورود به زنان به ورزشگاه، باعث شد مایلیدی هم به برندهایی که نامشان اطراف زمین دیده میشود اضافه شود. چیزی که حیفم آمد، این بود که یادم رفت استوری بگیرم و امتیاز این مرحله را از دست دادم، چراکه تا میآمدیم بنشینیم، بچهها گل میزدند و ما در حال تشویق بودیم، مخصوصا نیمه اول که دروازه حریف سمت ما بود و صحنههایی مثل شادی بعد از گل کنعانیزادگان را به وضوح دیدیم. کار از گل زدن زیاد بچهها به جایی رسیده بود که از شعار اول بازی که «واویلا، واویلا، بزن یکی دیگه» بود بعد از گل 10ام رسیده بودیم به «واویلا، وایلا، نزن بسه دیگه»! ولی همچنان بیکاری و پیادهروی بیرانوند در میانههای زمین را شاهد بودیم و 14 گلی که بچهها به یمن حضور پرشکوه تماشاچیهایی مثل ما زدند.
شعار سیاسی ممنوع!
مسألهای که ناراحتکننده بود، تذکر زیاد خانمهای حراست و برخورد آنها در مورد شعارها برای دختر آبی بود که تا صدای «دختر آبی، جای تو خالی» یا «این بازی ملیه، جای سحر خالیه» و یا حتی صدا زدن نام عادل فردوسی پور میآمد، سریعا به بحث و تذکر میپرداختند و اجازه ادامه دادن این شعارها را نمیدادند، چراکه به نظر آنها این شعارها سیاسی بود.
بهطور کلی بخواهم بگویم روند برگزاری با ارفاق زیاد، راضیکننده بود. خانمهای جوان و پیر، چادری یا غیرچادری، تهرانی یا شهرستانی همه در کنار هم به ورزشگاه آمده بودند؛ حتی بعضی از خانمهای چادری با اتوبوسهای شصت هفتاد نفره بهطور هماهنگ با هم آمده بودند ورزشگاه و این نشان میداد نظرات برخی که استادیوم رفتن زنان را دور از شأن و منزلت بانوان میدانستند، درست نبوده است.
به امید روزی که زنان بدون محدودیت تعداد بلیتها، بدون حصارکشی و بدون نیاز به فشارهای فیفا و فارغ از نزدیک بودن به زمان انتخابات، بتوانند برای تمام بازیهای تیم مورد علاقهشان وارد ورزشگاه شوند.