سمت حرکت هواپیما برای من غیرعادی بود. دیگر اینکه سرعت این هواپیما در آخرین لحظه چهارصد و پنجاه کیلومتر بر ساعت بود، در حالی که هواپیماهای دشمن نزدیک به هزار کیلومتر ساعت سرعت داشتند. سوم اینکه درشتی هدف در صفحه رادار زیاد بود. اینها عواملی بود که ثابت میکرد این هواپیما نمیتواند یک هواپیمای جنگی دشمن باشد.
محمد مصطفویفر، سروان پدافند نیروی هوایی ایران در زمان جنگ تحمیلی بوده که سابقه درخشانی در ساقط کردن هواپیماهای دشمن دارد. مجموعه خاطرات او در کتابی با نام «شلیک به آسمان» به قلم ابراهیم زاهدی مطلق از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
روایت زیر خاطرهای از مصطفویفر هنگام شلیک موشک به سمت هواپیمای مسافربری C-130 در روزهای ابتدایی جنگ است که از این کتاب انتخاب شده:
در این هول و هراس بودیم که آن هواپیماها از دستمان فرار کردند و خودشان را پشت رشته کوه انداختند و از دید همه رادارها محو شدند. بعد که پشت رشته کوه حسن آباد رفتند، من اینها را گم کردم و دیگر روی صفحه رادارم چیزی نمیدیدم، به غیر از یک هواپیما که در هفده کیلومتری، به سمت ورامین در حال فرار بود.
درست در این اثنا، رادار مادر کرج به هر دلیلی که من نمیدانم چه بود، گفت هر چه دیدیم بزنیم! من هم با دیدن هواپیمای جدید سر رادارم را چرخاندم و به طرف هواپیما گرفتم. همه نفرات آماده درگیری بودند. به سرعت ضامن آزاد شد و موشک را شلیک کردم و گرد و خاک به آسمان رفت. پس از شلیک موشک، تازه صدای موتور هواپیما را از داخل گوشیها شنیدم و این طور تشخیص دادم که صدای موتور این هواپیما با صدای موتورهای قبلی فرق میکند؟ صدای این هواپیما، به من گفت که هواپیما نباید جت باشد، چون صدای موتورهای جت را یکجور می شنیدم و موتورهای ملخی را هم یک جور دیگر.
همه این اتفاقات در کمتر از یکی دو دقیقه افتاده بود. بعد از اینکه موشک را به سمت این هواپیما شلیک کردم، هفت هشت فاکتور از ذهنم گذشت. بهانه تفکر در خصوص آن هم صدایی بود که با صدای هواپیمای قبلی فرق داشت. متوجه شدم صدای این هواپیما ملخی است و قطعا موتور آن جت نیست. با فهمیدن این مطلب، فاکتورهای دیگر را مرور کردم و دیدم هواپیما به سمت ورامین میرود، در حالی که اگر عراقی بود و میخواست فرار کند، باید به سمت عراق میرفت.
سمت حرکت هواپیما برای من غیرعادی بود. دیگر اینکه سرعت این هواپیما در آخرین لحظه چهارصد و پنجاه کیلومتر بر ساعت بود، در حالی که هواپیماهای دشمن نزدیک به هزار کیلومتر ساعت سرعت داشتند. سوم اینکه درشتی هدف در صفحه رادار زیاد بود. اینها عواملی بود که ثابت میکرد این هواپیما نمیتواند یک هواپیمای جنگی دشمن باشد.
فقط در یک لحظه فکری به ذهنم رسید و آن هم این بود که شاید توپولف باشد. چون ما تا آن زمان توپولف ندیده و صدایش را از رادار نشنیده بودیم. شنیده بودم توپولف ملخی هم وجود دارد. همین طور با افکارم کلنجار میرفتم و به صفحه رادار نگاه میکردم. واقعا در مانده و متأثر شده بودم و نمیدانستم که باید چه کنم. فرصتی هم نبود.
در آن لحظه موشک شلیک و از زمین کنده شده بود. بچهها هم تکبیر میگفتند، چون یک هواپیمای دشمن تا چند ثانیه دیگر هدف قرار میگرفت. من به لحظهای فکر میکردم که هواپیما منهدم میشود. همه اینها به سرعت از ذهنم گذشت. بچهها به اتاق بی. سی. سی هجوم آوردند. من هم در این اتاق کار میکردم.
این مسئله مکرر از ذهنم میگذشت که آیا این هدف هواپیمای خودی است یا توپولف؟ با خودم میگفتم شاید صدای توپولف اینطور است. اما فرصتی نبود که در مورد این مسائل بحث کنم. ناگهان جرقهای در ذهنم زد: «این هواپیما، سی – ۱۳۰ خودمان است!» در آن شلوغی و سروصدا، کسی حرف مرا نمیشنید و زمان فکر کردن هم نبود.
فقط داد زدم: «سی – ۱۳۰ است. میخواهم موشک (۱) را دیستروی (۲) کنم.» یعنی موشک را در هوا منفجر کنم! این فریاد من، ناگهان اتاق بی. سی. سی و بچهها را ساکت و متعجب کرد. با فشار دکمه دیستروی کودینگ قطع میشود. کودینگ که قطع شد، موشک خودکشی میکند. با تغییر فرکانس کودینگ، به موشک دستور داده می شود که روش حملهاش به هواپیما را تغییر بدهد. (۳)
چند بار داد زدم: «سی – ۱۳۰ است، یک کاری بکنید!»
زمان کم بود و هیچکس جرئت کاری نداشت. دستم روی دکمه شکستن لاک و خودکشی موشک بود و میخواستم عمل کنم اما هنوز یقین نداشتم که هواپیمای هدف، سی – ۱۳۰ است. من داد میزدم و موشک با سرعت فراوان پیش میرفت. با خودم تخمین زدم که هنوز نرسیده و فرصت دارم. در حالت وحشتناکی گیرکرده بودم. بالاخره تصمیم قطعی گرفتم که موشک را دیستروی کنم ولی هیچ کس نمیتوانست به من دستور بدهد. بهتر است بگویم که کسی جرئت نمیکرد!
یک افسر در اتاق عملیات بود که به گمانم ستوان رحمت بود، یا حجاریان. من داشتم فریاد میزدم که میخواهم فرمان خودکشی به موشک بدهم که ناگهان اتفاق جالبی افتاد. در چنین شرایطی، قاسم مقدم (۴) داخل اتاق عملیات شد و گفت: «من چند لحظه قبل یک هواپیمای سی – ۱۳۰ را دیدم که از اینجا رد شد.» من که دستم روی دکمه بود، به محض اینکه حرفهای مقدم را شنیدم، با اطمینان دکمه را فشار دادم. در واقع حرف قاسم مقدم مثل اجازه رسمی بود. موشک در نزدیک هواپیما منفجر شد. تمام پرسنل حرکت موشک را از مبدأ تا زمان خودکشی دنبال میکردند. پرسنلی که برای تماشا به بیرون از اتاق ریخته بودند، موشک را دیدند که در هوا منفجر شد.
هنگام انفجار موشک قارچی از دود دیده میشود؛ مثل خلبانی که با چتر از هواپیما بیرون پریده باشد. پرسنل سایت ۴ خصوصا بچههای عملیات و نگهداری که تلاش کرده بودند تا موشک پرواز کند، به سرپرستی اصغر صفاهانی دویده بودند به طرف ورامین که هواپیما زده شد! آنها کمکم متوجه شدند که آن قارچ خلبان نیست و برگشتند.
وقتی آمدند، به من گفتند: «محمد علیکی، (۵) زدی یا نه؟» گفتم: «دیستروی کردم.» پرسیدند: «با کدام دستور این کار را کردی؟» گفتم: «به تشخیص خودم.» بین افسران رادار مادر و افسر بی. سی. سی هم این مکالمات رد و بدل میشد و آنها هم داد و بیداد میکردند که به چه حقی و کدام دستور موشک را در هوا منفجر کردهام؟!
یکی از پرسنل خودمان هم به من گفت: «چرا این کار را کردی؟» کسی به حرف من گوش نمیکرد. در آن شرایط بحرانی بعضیها خیال میکردند که راستی راستی مچ یکی از خائنان را گرفتهاند. بدون اینکه به من بگویند، به دژبانی سایت ۴ دستور داده بودند این آدم حق ندارد بیرون برود، یعنی من غیررسمی بازداشت شده بودم اما خبر نداشتم. در این گیر و دار آن هواپیما هم از بردی که موشک دیگری به سمتش شلیک شود، خارج شد و سیستم اجازه شلیک مجدد نمیداد.
به من گفتند. یکی دیگر شلیک کنم اما این کار را نکردم. تمام این مسائل در چهل پنجاه ثانیه اتفاق افتاد. اعصابم به هم ریخته بود و کنترلم را از دست داده بودم اما از کارم مطمئن بودم. همکارانم در اتاق با رادار مادر درگیر شده بودند. آنها (رادار مادر) هم گفتند حق نداشتهام موشک را منفجر کنم. کار به درگیری لفظی کشیده شد.
درمانده و با اعصاب آشفته، به اتاق خودم آمدم تا چند لحظه استراحت کنم. بچههایی که بیرون بودند و از هیچ چیز خبر نداشتند، موضوع را جویا شدند و من هم ماجرا را گفتم. رفتوآمدهای مشکوکی به اتاق ما میشد و من نگران بودم، چون آن زمان منافقان خرابکاری میکردند، فضای چندان مناسبی هم در کشور نبود. به همین دلیل از لحاظ روحی به هم ریخته بودم لحظهها برایم عذابآور و فشار آنقدر زیاد شده بود که کمکم به کار خودم شک کردم اما ساعت هشت شب همه چیز مشخص شد. آن هواپیما که از موشک ما نجات پیدا کرد، رفت و در فرودگاه اصفهان به زمین نشست و خلبان آن همه چیز را توضیح داد. آن وقت همه متوجه شدند کارم درست بوده و آنها اشتباه میکردهاند.
از آن به بعد موضوع به عکس شد. به من گفتند کار من درست بوده و آنها دیر متوجه شدهاند. از من به صورت حضوری و تلفنی قدردانی کردند و من راحت شدم. ساعت هشت شب وقتی به دژبانی گفتند کاری به من نداشته باشند، تازه متوجه شدم که ممنوع الخروج بودهام.
صبح روز بعد حجت الاسلام معادیخواه که آن زمان نماینده مجلس بود، با یک سرهنگ (۶) که فرمانده پدافند هوایی بود، از پایگاه یکم آمدند و موضوع کاملا روشن شد. آن سرهنگ که فرمانده پدافند سی – ۱۳۰ بود، درجهام را پرسید. گفتم: «گروهبان یک.» گفت: «از همین الآن درجه استواریات را بزن!» گفتم: «اگر دیشب نمیتوانستم این موضوع را ثابت کنم و مرا اعدام میکردید، چه؟!»
روز بعد درجه دادند و تشکر کردند و بعدها فهمیدم که تعدادی از مسئولان و بیست نفر از نمایندگان مجلس در هواپیما بودند. گویا هواپیما از جنوب میآمده و به علت درگیری هوایی درآسمان تهران به این هواپیما اجازه فرود ندادند و دستور داده بودند از منطقه دور شود. در چنین شرایطی بود که من هم طبق دستور به موشک به سمت این هواپیما شلیک کرده بودم!
به خاطر حفظ آن هواپیمای سی – ۱۳۰ یک درجه تشویقی گرفتم. البته به دنبال این مسائل نبودم تا ببینم این تشویقی در پروندهام عمل شد یا خیر اما بعد از پنج سال، یک ماشین اُپل فروختم به یک پیرمرد که این هم از آن ماجراهای شنیدنی است. قرار شد یک روز برویم محضر تا ماشین را به نام او ثبت کنم.
در پمپ بنزین بودیم که یک دفعه یکی از دوستان قدیمی آمد سراغم و گفت: «من در سایت خاوران بودم که آن سی – ۱۳۰ را نجات دادی.» گفتم: «خوب!» گفت: «آن درجه تشویقی را که در آن نامه مال تو بود، پاک کرده و اسم مرا نوشته بودند!» گفتم: «حالا چه کار کنم؟!» گفت: «آمدم حلالیت بطلبم!» گفتم: «ایرادی ندارد، حلالت باشد.» توضیح داد که ماجرا از این قرار بود که میخواستند تطبیق درجات کنند. ارتش درجهها را تطبیق کرد؛ از همافری به افسر و غیره. او گفت: به من گفتند که یک درجه تشویقی دارم، به خاطر اینکه یک سی – ۱۳۰ را نجات دادهام اما من که عملیاتی نبودم! آن وقت متوجه شدند که این تشویقی مال من نبوده. بعد تشویقی را از من گرفتند! من هم گفتم این درجه متعلق به مصطفوی است اما دیگر کسی گوش نکرد تا آن درجه را به تو بدهند.
_______________
پی نوشت:
۱. وقتی موشک را شلیک میکنیم، برای هدایتش یک رادار مخصوص نقش دارد. فرکانس (فرکانس رادار مجموعهای از فرکانسها و کدهاست) مثل شیلنگی که آب را روی دیوار میپاشد، یا چراغقوه که نورش را به فضا میفرستد، عمل میکند. شما اگر چراغقوه را روشن کنید نور آن را نمیبینید، تا آن زمانی که نور به کبوتر با ذرات معلق در هوا بخورد، آن وقت کاملا روشن میشود و نور خودش را با کبوتر نشان میدهد. رادار هم همینطور است و نورش با چشم ما قابل دیدن نیست. مثل چراغقوه است. موشک هم که شلیک میشود کبوتر را میبیند و در اصل نوری وجود دارد که از کبوتر برمیگردد و موشک دنبال آن نور میرود. در ضمن در نوک موشک و انتهای آن آنتنی وجود دارد که به وسیله آن با رادار در تماس است.
۲. Destroy
۳. یک روش این است که موشک در فضا به صورت عقاب شیرجه میزند و به سر هواپیما میکوبد که این حالت طبیعی موشک در زمان حمله است. برای هواپیماهای در ارتفاع بالا از این روش استفاده میشود. برای هدف کوتاه هم اگر دست به کار خاصی نزنیم، موشک خود به خود همین روش را استفاده میکند. بعضی مواقع هواپیماهایی هستند که فاصله آنها با ما کم و ارتفاعشان هم پایین است. در چنین شرایطی حدودا هفت فاکتور باید داشته باشد. ما به موشک میگوییم نمیخواهد به صورت عقابی بزنی، مستقیم در یک خط به طرف هواپیما برو. این روش را اگر برای هواپیمای ارتفاع بالا بدهیم، موشک سوختش را صرف مسیر میکند و در نتیجه به آخر نمیرسد، بدان معنی که برای زمان و هدفهای کوتاه از روش دستوری استفاده میکنیم. آن روز هم من برای موشکی که به سمت آن هواپیما فرستادم، دستور قطع را دادم که وقتی فرکانس موشک بیشتر از سه ثانیه قطع شود، خودکشی میکند. وقتی ما موشک را شلیک کردیم، اگر بخواهیم موشک را غیرعملیاتی کنیم تا به هدف نخورد، باید دکمهای خاص را به مدت پنج ثانیه فشار دهیم و نگه داریم تا موشک خودکشی کند. این کار را در هر زمان پس از شلیک موشک میتوان انجام داد.
۴. مقدم که عامل اصلی نجات سی-130 بود، بعدها در یک تصادف به رحمت خدا رفت. اگر او از پشت سر نمیگفت که سی-130 را دیده است. شاید من هم در این کشمکش درونی به نتیجه قطعی نمیرسیدم و با سرنگونی هواپیما همه سرنشینان آن شهید میشدند. لازم است حق او هم گفته شود. درجهاش گروهبان یک بود که به دزفول یا ماهشهر منتقل شد، در یکی از اعیاد که از منطقه با ماشین به خانهاش میرفت، تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. اعضای خانوادهاش هم زخمی شدند. این حادثه بعد از جنگ رخ داد.
۵. آن روزها، نام فامیلیام مصطفویفر نبود.
۶. فکر کنم سرهنگ افشار بود.