شاید فکر کنید اسفند ۹۸ فقط کار و کاسبی رستورانها کساد شد ولی بنده هم سر بسته شدن مطبم بسیار متضرر شدم. پس از چند روز قرنطینه خانگی تصمیم گرفتم سری به دانشگاه بزنم. بعد از ظهر رسیدم خیابان آزادی و دم بانک صادرات تا دیدم جای پارک هست، ماشین را زدم کنار. خوشحال از جای پارک به سمت سردر میآمدم که دیدم جلوی بانک ملت هم جا هست و شیرینی جای پارکم دیری نپایید. لعنت به این نفس طماع.
وارد دانشگاه که شدم دیدم هیچکس نیست. نه تنها برای دوستان، بلکه برای مراجعانم هم دلم تنگ شد. دلم برای غر زدنهای آن ترماولی که به بهانه افسردگی به مطبم آمده بود ولی با یاد گرفتن انتگرال به زندگی برگشت تنگ شد؛ برای آن ترم سومی که میگفت از رشتهاش راضی نیست ولی معلوم شد همسر بالقوهاش تغییر رشته داده است و حتی برای آن مسئولی که از در پشتی فرار کرد. اسفند امسال دانشگاه با اسفندهایی که من سراغ دارم، فاصله زیادی داشت.
داشتم سؤالات احتمالی مراجعانم را برای آنور سال پیشبینی میکردم که محتملترین سؤال به نظرم این آمد که افراد از من خواهند پرسید «چگونه زنده ماندیم دکتر؟». خودم هم رفتم تو فکر، چون وقتی به روند صعودی کمی و کیفی وقایع تلخ این سالها نگاه میکنم، جواب این سؤال سخت میشود. جواب خودم به این سؤال چیست؟
شاید باورتان نشود ولی به نظر من «امید» است که مرا هنوز زنده نگه داشته است. در سالی که گذشت هر قدر از مسئولین، سلبریتیها و در مجموع بالاییها ناامید شدم، منابع امید بیشتری در اطراف خودم پیدا کردم؛ در طبقه اجتماعی خودم. چطور میتوان فیلمهای مبارزه مردم را با سیل نوروز ۹۸ دید و احساس امید نکرد؟ چطور میتوان تشییع میلیونی پیکر سرباز وطن را دید و در عین اندوه، احساس دلگرمی نکرد؟ چطور میتوان تجمع و اعتراض مردم به حقوق اولیه خودشان که معیشت در آبان و مطالبه شفافیت و دادخواهی در حادثه هواپیماست، دید و به تغییر، ولو بسیار کُند، امیدوار نشد؟ و آخر سر، چطور میتوان در آخرین لحظات اسفند مبارزه فداکارانه پرستاران، پزشکان و نیروهای جهادی را با کرونا دید و احساس امید نکرد؟
۹۸ سال سختی بود ولی پرده از چهره خیلیها برداشت. آدمها در سختیهاست که عیار واقعی خود را نشان میدهند وگرنه در آسودگی که انسان بودن هنر نیست. خلاصه که من در ۹۸ عملکرد خودم، بسیاری از دوستانم و مسئولین کشور را در سختیها دیدم و هر قدر از مسئولین ناامید شدم، از آدمهای شبیه خودم انرژی گرفتم و به تغییر امیدوار.
پیدا کردن پاسخ این سؤال که «چطور زنده ماندیم؟» تمام روزم را پر کرد. از مطب بیرون میزنم و باز از میان راههای خلوت ولی پرخاطره دانشگاه به سمت سردر میآیم و سوار ماشین میشوم ولی به دلم نمیچسبد، چون وقتی دانشجویی نباشد، مریضی نیست، منم به تنهایی بیمعنیام، با هم است که حال میدهد. به توصیههای روانی من که توجه نمیکنید، دست کم قرنطینه را جدی بگیرید تا فردای کرونا را با هم جشن بگیریم.