[ساعت ۹:۳۰ صبح، کافه مرکز کارآفرینی شریف]
[رضا و ملیکا روی صندلیهای چوبی مرکز نشستهاند. مصباح تازه از اردوی جهادی دانشگاه برگشته و هنوز گرد راه روی کولهاش است.]
ملیکا: من واقعاً نمیفهمم چرا هنوز بعضیا انقدر درباره ساختن حرف میزنن. خب نمیبینن؟ همهچی قفل شده. آدم انگیزهشو از دست میده.

رضا: درست میگی، ولی همهچی انقدر سیاه نیست. تو همین شرایط هم میشه کارای کوچیک کرد. من یکی دو تا تیم میشناسم که تو همین وضعیت دارن محصول بومی میسازن.
ملیکا: خب تا کی کار کوچیک؟ تا کی صبر؟ واقعاً یه وقتایی فکر میکنم همهچی فرسایشیه. نه بازار درست حسابیه، نه حمایتی. جنگم که معلوم نیست ادامه داره یا نه.
[در همین لحظه، مصباح با چای داغ میاد سمت میز. لبخند نصفهای روی صورتش هست.]
مصباح: سلام. بحثتون رو شنیدم. اجازه هست منم یه چیزی بگم؟
رضا: حتماً! هنوز خسته راهی. سفر چطور بود؟
مصباح: عجیب. صادقانه بخوام بگم... من با یه عالمه ناامیدی رفتم. فکر میکردم این سفر به یکی از روستاهای مرزی فقط یه جور فرار از فکر کردنه. اما برگشتم با یه چیز دیگه.
ملیکا: مثلاً چی دیدی که اینقدر عوضت کرده؟
مصباح: یه روستای تقریباً فراموششده. نه اینترنت، نه جاده درست، نه برق مداوم. ولی با این حال، چند تا جوون اونجا بودن که داشتن یه ایده رو اجرا میکردن برای خشککردن گیاههای دارویی و فروش آنلاین. بدون هیچ سرمایهای. فقط با یه گوشی ساده و اعتماد مردم.
رضا: یعنی وسط همه این نداشتنها، بازم داشتن یه حرکتی میزدن؟
مصباح: دقیقاً. و نکته جالبتر؟ هیچکدومشون ادعای قهرمانی نداشتن.
ملیکا: خب شاید اونا هنوز چیزی برای از دست دادن ندارن...
مصباح: اتفاقاً برعکس. اونا فقط یه چیز داشتن: خاکشون. ولی با دست خالی و دل پُر داشتن کار میکردن. اینکه آدمها تو دل بحران هم میتونن معنا پیدا کنن، یه بینش جدید بهم داد.
ما شاید بیشتر از منابع، به دیدن درست نیاز داریم.

رضا: اینطور که میگی، انگار برگشتی با یه جور «نقشه ذهنی جدید».
مصباح: شاید. ولی این بار، با یه ایمان ساده: میشه ساخت. کمکم. بیسلاح. ولی واقعی.
ملیکا: (آهسته) شاید... شاید باید یه بار رفت، دید، لمس کرد. شاید از توی شهر نمیشه همهچی رو قضاوت کرد.
[سکوت کوتاه. بخار چای بالا میرفت. یک سفر، یک بینش، و شاید... یک شروع.]