صبح یکشنبه، بیستودوم دی نودوهشت، یک اتوبوس در مسیر یزد به تهران حرکت میکند. هوا سردتر از هوای معمول دیماه است ولی برف و باران نمیبارد. یکی از مسافرهای اتوبوس، دانشجوی مهندسی کامپیوتر شریف است. یزدی نیست. آخر هفته به یزد رفته بود که در مدرسهای درس بدهد و الان دارد برمیگردد تا برای امتحانهایش درس بخواند. سهشنبه امتحان مهمی دارد. در راه از شیشه اتوبوس به جاده نگاه میکند. چیزی که به آن فکر میکند، نه مدرسه و شاگردهایش است و نه امتحانهایش. به خبری فکر میکند که جمعه سر کلاس به گوشش رسید: شانزده نفر از همدانشگاهیهایش در حادثهی سقوط یک هواپیما کشته شدند.
خبرهای بد و پشت سر هم
این روزها خبر بد زیاد میرسد. همین چند روز پیش بود که با رفیقهایش رفته بودند کوه و آنجا خبر رسید که سردار سلیمانی را ترور کردهاند. او سردار سلیمانی را نمیشناخت. هیچوقت در زندگیاش به سیاست علاقهای نداشته و به قول خودش «اصلا روی این چیزها گیر نبوده است.» ولی این بار فرق میکند. بچهها میگویند که دیروز در دانشگاه تجمع بوده است و احتمالا باز هم خواهد بود. اتوبوس به تهران میرسد و او به دانشگاه میرود. خودش اینطور تعریف میکند: «یکشنبه صبح رسیدم تهران و ساعت سه رفتم دانشگاه. چند تا از بچهها توی انجمن اسلامی جمع بودند و صحبت میکردند. من تا حالا انجمن را ندیده بودم. رفتم و دیدم چهل-پنجاه نفر از بچهها آنجا هستند. درباره این حرف میزدند که چطور میشود اعتراضمان را نشان بدهیم. یکی از ایدهها این بود که امتحانها را تحریم کنیم. ایدههای دیگری هم بود ولی چیزی قطعی نشد. بیشتر درباره مراسم ختمی حرف میزدند که قرار بود فردا برگزار شود.»
دوشنبه کذا
دوشنبه نه امتحانی تحریم شد و نه مراسمی برگزار. بچهها میگفتند دلیلش این است که تماس گرفتهاند و دستور لغو مراسم را دادهاند. همین عصبانیت آنها را بیشتر کرد و مراسم ختم، به یک تجمع اعتراضی تبدیل شد. او هم در بین جمعیت بود. میگوید: «دانشگاه باید یک مراسم برگزار میکرد تا مردم در آن عزاداری کنند و آرام شوند. ما ناراحت شده بودیم. اگر ناراحتیمان را نشان ندهیم، یعنی مشکلی با برخورد موشک به هواپیما نداریم. پس اشکالی ندارد اگر چند سال دیگر هم به هواپیمایی که ما در آن هستیم موشک بزنند. باید یک یادبود برگزار میشد تا از یادمان نرود که آنها چگونه مردند.» دوشنبه برایش اینطور گذشت. دوشنبهای که فردایش امتحان مهمی داشت.
یک تصمیم عجیب
وقتی به خانه آمد، دید که در گروه درس بحث میکنند که امتحان را به تعویق بیندازند ولی عدهای مخالفت کردند و امتحان سر جایش ماند. برای او مهم نبود. دیگر انرژی نداشت که به چنین چیزی فکر کند. همان شب تصمیم خودش را گرفت: امتحان نمیدهد.
درباره تصمیمش میگوید: «من که درس نخوانده بودم و اعصاب هم نداشتم. خوشم هم نمیآمد که در آن شرایط سرم را بیندازم پایین و بروم امتحان بدهم، جوری که انگار همهچیز عادی است. به ما گفته بودند حق ندارید دوشنبه به دانشگاه بیایید و تجمع کنید. اگر اینطور میگویند و حکومت نظامی است، پس من در خانهام مینشینم و نمیروم امتحان بدهم. تا وقتی که اوضاع این است، باز هم نمیروم. تصمیم من قطعی بود. کاری به کسی نداشتم و منتظر نبودم که کسی من را همراهی کند. من همیشه کاری که فکر میکنم درست است را انجام میدهم. بقیه هم کاری را که به نظرشان درست بود انجام دادند و این خیلی طبیعی است که هرکسی خوب خودش را بخواهد.»
من در اینجا سهم دارم
درباره عکسالعمل اطرافیانش به این تصمیم میگوید: «مادر و پدرم میدانند که اگر من تصمیمی بگیرم، پایش میایستم. وقتی به آنها گفتم فردا نمیروم امتحان بدهم، گفتند که باشد، نرو. بعضی از دوستانم به من میگفتند که آفرین، کار درستی میکنی. بعضیها هم گفتند که این کار را نکن و برو امتحانت را بده. ولی من نمیتوانستم. واقعا شرایط طوری نبود که بتوانم تمرکز کنم و درس بخوانم. این کشور برای من است. فقط یک جا در دنیا هست که اسم آن ایران است و من نسبت به آن حق دارم. من نمیتوانم درباره کشورهای دیگر نظر بدهم، چون در آنها سهمی ندارم. ولی در اینجا سهم دارم.»
میتوانست درس بخواند اگر...
آن هفته گذشت. بعد از امتحان اولش، یک امتحان عمومی داشت که یک نصفهروز برای آن درس خواند و به جلسه رفت ولی به جز آن نتوانست هیچ کدام از امتحانهایش را بدهد. اگر یک مراسم در شأن آن افراد برگزار میشد، میتوانست درس بخواند. اگر دکتر فتوحی همانطور که قول داده بود، سردار سلامی را دعوت میکرد تا جواب سوالات بچهها را بدهد، میتوانست درس بخواند. اگر کسی برای اعتراض دانشجوها ارزشی قائل میشد، میتوانست درس بخواند. اگر آموزش دانشگاه با بچهها همکاری میکرد و امتحانها را کمی جابهجا میکرد، می توانست درس بخواند ولی هیچ کدام از این اتفاقها نیفتاد.
دوشنبه، سی دی نودوهشت را بعید است که هرگز فراموش کند. وقتی فقط یک روز به پایان ترمش باقی مانده بود، آن را حذف کرد. میگوید: «وقتی حذف ترم کردم و به خانه آمدم، فقط نشستم و درس خواندم.» فردای آن روز دانشگاه یک مراسم به یاد کشتهشدگان گرفت ولی تلخی دیماه کار خودش را کرده بود و او در شرایطی نبود که بتواند در آن شرکت کند. مراسم خلوت و آرامی بود. به نظر میرسید که کسی یادش نیست در هفته گذشته چه اتفاقاتی افتاده است. انگار که خیلی زود به «دیماه پر از حادثه» هم عادت کردند.