ایده نگارش این متن زمانی به ذهنم آمد که دوستی به من گفت: «میدانی، این ترامپ آنطور هم رئیسجمهور بدی برای آمریکا نیست و در همین مدت کوتاه رشد اقتصادی زیادی ایجاد کرده.» بحثی شد و من توضیح دادم که پوپولیستها چطور با بر هم زدن قواعد مرسوم و عوض کردن زمین بازی برای خود محبوبیت و موفقیتهای کوتاهمدت ایجاد میکنند. این ایدهها را سر و سامانی دادم که با صرف چند هفته زمان و افزودن چند نمودار به متن زیر منجر شده و حالا پیش رویتان است.
زندانیها و ترافیک
اگر با ادبیات نظریه بازیها مثلا مسائل دوراهی زندانی یا تراژدی اشتراکات آشنایی دارید، میتوانید از این بخش بگذرید. میتوان گفت علم نظریه بازیها را جان نش با ذهن زیبایش در سال ۱۹۵۰ به دنیای ریاضی و علوم کامپیوتر افزود. قضایای بسیار جذابی در آن اثبات شده و کاربردهای فراوانی هم در مدلسازیهای اقتصاد دارد که نویسنده از تفصیلشان میپرهیزد، شما را با چند مسئله کلاسیک آن آشنا میکند و از آن نظرگاه به مسئلهای که فکر میکند این روزها در مقیاس جهانی خیلی اهمیت دارد نگاه میاندازد.
معمای زندانیها از نخستین مسائلی است که احتمالا در هر دوره نظریه بازیها خواهید شنید. دو متهم مرتکب یک جرم شدهاند. این دو نفر جدا از هم و بیاطلاع از یکدیگر به بهانه جرم مشترک مورد بازجویی قرار میگیرند. به آنها گفته میشود که اگر به جرم خود اعتراف کنند، به دلیل حسن همکاری از مجازاتشان کاسته میشود. جرم به این صورت کاملا اثبات میشود که دست کم یکی از آن دو به ارتکاب آن اعتراف کنند وگرنه به بهانه شهود کمتر، مجازات سبکتری برایشان وضع میشود. همانطور که در جدول میبینید، میزان سال مجازات هر یک از متهمین در صورت اعتراف و سکوت آمده است. در بهترین حالت اگر جرم اثبات نشود هر نفر یک سال زندان، اگر اعتراف کرده باشد و نفر دیگر سکوت کرده باشد آزاد میشود و نصیب دیگری سه سال زندان میشود و اگر هر دو اعتراف کنند، به نفری ۲ سال زندان مجازات میشوند. هدف متهمین کاستن از مجازاتشان است. راهکار شما به عنوان یک متهم چیست؟ اعتراف یا عدم همکاری؟ کمی به آن فکر کنید و سپس ادامه دهید.
قضیه این است که هر بازیکن این بازی دقیقا دو راه (حرکت) پیش پایش دارد:
اگر اعتراف کند و دیگری اعتراف نکرده باشد، مجازاتش از یک به صفر کم میشود و در صورتی که اعتراف کند و دیگری هم اعتراف کرده باشد مجازاتش از سه به دو کم میشود. در هر صورت به نفع اوست که اعتراف کند، پس میگوییم اعتراف استراتژی غالب بازیکن است و برای بازیکن دیگر هم شرایط همین است. در نتیجه بازی به سمت خانه وضعیت ۲\۲میرود که به آن نقطه تعادل نش این بازی میگوییم. هر کس منطقی و سودجویانه انتخاب و طوری بازی میکند که به نفع اوست، اما آیا این وضعیت مطلوب این بازیکنان بود؟ در خانه ۱\۱ وضع هردویشان بهتر است. به این خانه نقطه بهینه اجتماعی این بازی میگوییم، به این صورت که اگر اطمینان داشتند که دیگری اعتراف نمیکند هردویشان کمتر مجازات میشدند.
همین مسئله معمای زندانیها را به n نفر تعمیم بدهیم. تعدادی مزرعهدار را در نظر بگیرید که گوسفندانشان را برای چرا به صحرا میبرند. خب به نفع هر مزرعهدار است که هر اندازه بیشتر از این فضای اشتراکی بهره ببرد. اما اگر دیگران نیز همین کار را انجام دهند چه؟ طبیعت اشتراکی این مزرعهداران در اثر چرای بیرویه دامشان از بین میرود و دیگر هیچکدام نمیتوانند از آن استفاده کنند.
یا ترافیک اتوبانها را در نظر بگیرید. به عنوان یک بازیکن شما میتوانید در خط خودتان پشت سر ماشین جلویی حرکت کنید. حرکت دیگرتان این است که به خط دیگر لایی بکشید و از خلوتی آن استفاده کنید. لایی کشیدن و به خط دیگر رفتن حرکت منطقی یا rational و استراتژی غالب شما است، ولی اگر همه رانندهها همین استراتژی را پی بگیرند چه میشود؟ همین که شما به یک لاین دیگر وارد میشوید، راننده پیش از شما در آن لاین ترمز و کل ماشینها را با موجی از کاهش سرعت روبهرو میکند. این موج توقف، در کنار تصادف و خروجیهای راه از اصلیترین عوامل ترافیک اتوبان است.
به این بازیکنان که در کوتاهمدت سود میکنند و با زیاد شدنشان تمام شبکه زیر بار میرود، Free Rider میگوییم. با تغییر لاین تعدادی از این Free Rider ها ترافیک زیاد میشود و همه با هم متضرر میشویم. چاره آن شاید برقرار کردن یک هنجار اجتماعی برای با متانت رانندگی کردن یا وضع جریمه بازدارنده برای جلوگیری از این تخلف است.
شاید در این نگاههای اول جان کلام این علم همین باشد که چطور سودجویی آحاد به ضرر همهشان تمام میشود. از نگاه مدیریتی روش صحیح طراحی کردن یک سیستم، مثلا یک شبکه ترافیکی یا شبکه معاملات اقتصادی نیز به همین صورت است. باید شرایط سیستم را مثلا با وضع جریمهها به گونهای تغییر دهیم که نقاط تعادل سامانه به سمت نقاط بهینه اجتماعی بروند. طراحی اشتباه میتواند مثلا با اضافه کردن یک مسیر جدید بار ترافیکی کل سیستم را بیشتر کند. برای مثال پارادوکس Braess را ببینید!
به این دست مسائل Tragedy of Commons یا تراژدی اشتراکات میگوییم و هدف از این متن نگاه به یکی از صورتهای نوین و بسیار بزرگ از همین دست است.
از قبیله تا ملت
انسانها نیز مانند بسیاری پستانداران اجتماعی دیگر چون گرگها و میمونها در دستههای چند ده نفره میزیستند و این قبیلهمحوری در ژنهایشان کد شده بود. چند صد هزار سال پیش وقتی یکی از عموهایمان مرتکب قتل یا تجاوز میشد، او را از قبیله بیرون میانداختند. خب در وانفسای عصر حجر کمتر میشد به تنهایی و فارغ از همراهی دیگران بقا داشت و زادآوری کرد. این شد که عموزادگانی از آن عمو برایمان نماند و لااقل کمتر از آن شد که امروز آن کارها را زشت و غیراخلاقی ندانیم. تا همین آخرین گام تکامل و تغییرات نهادینمان که دستکم پنجاه هزار سال پیش رخ داد، به هیچیک از ژنهایمان برتری داده نشد که میهندوستی و علاقهمان را به میلیونها آدم ناشناس خارج از گروه و قبیلهمان افزایش دهد.
نخستین سرنخهای ما از میهن یا ملیت به همین چند هزار سال پیش در حاشیه رود نیل میرسد. هر قبیله به بخشی از حاشیه رود حکمرانی میکرد و امورات خود را میگذراند. یک مشکل این بود که هر از گاه رود طغیان میکرد و سیل زمینهای یکی از این قبایل را زیر آب میبرد یا بستن آب در یکی از قبایل بالادست باعث خشکی در زمینهای قبیلهای پاییندست میشد. در این مکان و زمان بود که احتمالا نخستین ائتلاف برای حل مشکلات بزرگتر در مقیاس یک رود شکل گرفت و ملت نیل زاده شد. پس از آن مردم حاشیه نیل آببندهایی برای کنترل جریان رود، انبارهای غله و سیستم حملونقلی وسیعتر ایجاد کردند. قضیه البته همین است؛ مشکلاتی که در این مقیاس قابل حل نبودند، نیاز به همکاری بزرگتری داشتند.
میهندوستی خرج دارد
تشکیل ملتها مشکلات زیادی را برای مردمان زیادی حل کرد و سازمانی شد برای مدیریت مسائل بزرگ برای جمعیتهای زیاد. زبانها را یکپارچه کرد و باعث شد آثار خلاقانه ادبی بسیاری آفریده شود و دانش، سریعتر و در پهنهای وسیعتر گسترش یابد. این تجمیع قدرت در یک مرکز حتما در طول تاریخ باعث فساد و ظلم نیز بود اما وجود دولتهای ملی شاید حتی همین حالا هم گزینه خیلی بدی برای مدیریت جهانی نباشد. درست است که حالا حتی وجود چنین موجودیتی نیاز به هزینه مقادیر زیادی پول در رسانهها دارد که میهندوستی را در بعضی کشورها ترویج دهند، اما همین حالا هم اگر میهندوستی را در کشورهای توسعهیافتهای مانند سوئد و سوئیس با افغانستان و سودان مقایسه کنید، میبینید که منظور نویسنده رد چنین همدلیای در جامعه نیست بلکه جهتدهی آن در مسیر کاملا برعکس است؛ مردم در کشوری که خوب است دارای احساسات میهندوستانه میشوند نه اینکه با هزینه فراوان، در پروپاگاندای تلویزیونمان بگنجانیم کشور خوبی داریم و انتظار داشته باشیم کشورمان خوب بشود.
بدون ناسیونالیسم بدخیم هم میشود میهندوست بود
در واقع هر چیزی که ما را از همان تعادل نش قبیله در سیر تکامل دور میکند، به نظرمان ناصواب میآید. راه حل کاستن از نارضایتیِ این قبیلهها شاید تشکیل یک دولت ائتلافی ملی یا قانونگذاری از سوی یک پارلمان حزبی با مشارکت همه، حتی قبیلههای اقلیت است. حتما در آنجا میشود از احساس میهندوستی به عنوان یک سوپاپ اطمینان حول نقطه تعادلِ پایدارِ نش استفاده کرد اما چیزی که قرار است سیستم را حفظ کند، نه ناسیونالیسم که رضایت عمومی تحت حق زندگی برای همه اقوام و افکار است. بیشک دوستداشتن همسایهها و مردمی که هر روز میبینیم، پسندیده است ولی نه تا آنجا که به ناسیونالیسم بدخیم بدل شود و دور از فروتنیِ قومیتی خود را ملتی یگانه بدانیم. آنطور که هیتلر و هیروهیتو ملتها و اقوام را با آن سیاهبخت کردند.
ترس از جنگ، عاملی برای صلح
پس از جنگ جهانی دوم ترس از تلفات نظامی بدل شده بود به ترس از نابودی ملتها با سلاحهای هستهای. چندتا از این کشورهایی که کباده ناسیونالیسم را میکشند و میگویند «اول کشور ما»، سلاح هستهای دارند؟ فرض کنید جنگی هستهای از جانب اسرائیل یا کره شمالی به کشوری تحمیل شود! بدون یک همکاری جهانی کدام یک قابلیت دفاع از خود را دارند؟ البته اگر جان مردمانشان از آرمانهای مخیلشان اهمیت بیشتری داشته باشد. همین ترس از نابودی جهان در یک باران اتمی، جهان را از جنگ سرد بین دو ابرقدرت نجات داد، البته که این آدمهای بافکر بودند که زمام امور به دستشان بود وگرنه خود به خود قاعده، جنگ است و افزایش آنتروپی. این مسئله دیگری در نظریه بازیها است. شاید مهمترین عامل کاهش چشمگیر جنگها در جهان، نه رشد دموکراسیها و افزایش تحصیلات و دانش عمومی که وجود سلاحهای هستهای باشد. با بالا بردن هزینههای ناشی از جنگ کمتر کسی جرئت میکند درگیر یک کارزار نظامی شود.
ناسیونالیسم دوباره برمیخیزد
شاید میشد بگوییم پس از جنگ سرد اکثر نخبگان به ناکارآمدی ناسیونالیسم پی بردند و فاتحهاش را خواندند ولی همین چند سال پیش در موج دیگری، ترامپ با شعار «اول آمریکا!» شد رئیسجمهور «رهبر جهان نوین»! در هند هم یکی دیگر با دقیقا همین شعار به قدرت رسید و همین چند ماه پیش رئیسجمهور برزیل هم یکی دیگر از اینها شد و در اولین حرکت سیاسیاش سفارت خود را به اورشلیم منتقل کرد. روسیه البته سالهاست تحت الیگارشی ناسیونالیستهای ارتدوکس بوده. لهستان هم چند سالی است به خاطر یک باگ در قانون به دست ناسیونالیستهای افراطی افتاده که برای اتحادیه اروپا ایجاد مشکل میکنند. همین روزها اخبار انتخابات پارلمان اتحادیه در کشورهای اروپایی به گوش میرسید که یک نهاد همکاری است برای اداره بهتر مشکلات در مقیاس قارهای که نقش مهم آن در صلح جهانی پس از بحران آوارگان سوریه بیشتر به چشم آمد. شاید بتوان گفت نقشی را که آمریکا در اقتصاد جهان دارد، اتحادیه اروپا در سیاست جهان ایفا میکند. مثال بهروز دیگر از ناسیونالیسم BrExit است. حالا گروهی در انگلستان میخواهند همکاری اروپایی را بر هم زنند و ملتشان را به اصطلاح از کشتیِ در حال غرق شدنِ EU نجات دهند. انگلستان دارد به آمریکایی میپیوندد که میخواهد به عصر زورگویی برگردد و چک آمریکا بودن خود را نقد کند.
به جای خودمان به جان زمین افتادهایم
پس از مسئله مهاجرت و آوارگان ناشی از مشکلات سیاسی چالش بزرگ دیگری که کلیدش در دست یک کشور نیست، بحران محیط زیست است. حالا همانطور که میبینیم جنگ خیلی کمتر شده و امروز که نویسنده این متن را مینگارد، اگر ترامپ بگذارد، فقط اوکراین و سوریه و فلسطین اشغالشده صحنه نبرد میان دولتها است. در حالی که در جایجای جهان تقریبا همه کشورها در حال جنگ با طبیعت و مادرشان زمیناند. اینطور که دانشمندان و بومشناسان میگویند اگر همینطور به پیشرفتهای اقتصاد و فناوریمان ادامه دهیم تا بیست سی سال دیگر وضعیت زمین طوری عوض میشود که شبیه به این روزهایش نخواهد بود.
میدانید که حذف شدن حتی یک گونه در هرم زیستبوم، تعادل آن را برای مدتی چند ده ساله به هم میزند. یکی از مسائل جالبی که در نظریه بازیها به آن میپردازند، نظریه تکامل و چگونگی رشد و پایداری استراتژیها در جمعیت است. با بزرگ شدن اقتصاد هر روز سوختهای فسیلی را بیش از دیروزمان مصرف میکنیم و دمای کره زمین را چند درجهای بالا میبریم. هر روز گونههای زیبایی را نابود میکنیم و زمینهای زیادی را زیر آب میبریم. با بزرگ شدن جمعیت و رشد کشاورزی هر روز از حجم کود شیمیایی بیشتری استفاده میکنیم، خاک و آبها را آلوده میکنیم و خواسته یا ناخواسته گونههایی را در زمین و دریا از بین میبریم. اینقدر سریع این تعادل را بر هم زدهایم و به رأس هرم رسیدهایم که گرگها و کوسهها غافلگیر شدهاند و تقریبا هر گونهای را که مانند موش و سگ یک راه همزیستی در شهر با ما پیدا نکند، به ورطه نابودی میافکنیم.
معاهده پاریس پیمانی بود میان تقریبا تمام کشورهای جهان برای آنکه با تنظیم مالیات سنگینتر بر تولیدکنندگان آلایندهها، اگرچه از رشد اقتصادیمان کاسته شود ولی بتوانیم جلوی آلودگی هوا و زمین را بگیریم. به رغم اینکه رئیسجمهور پیشین آمریکا از پیشنهاددهندگان آن بود، ترامپ لزومی به اجرایش ندید و مانند برجام یا یونسکو زیر میز معامله زد!
مسئله آقای ترامپ شاید در چند جمله همین است که اداره یک کشور با سوددهی یک شرکت در یک اقتصاد سرمایهداری تفاوتهایی دارد که او الفبایش را هم نخوانده. قطع کردن بیمه درمانی مردم، راه ندادن مهاجرین و پناهجویان و خروج از پیمان پاریس حتما در کوتاهمدت به رشد اقتصادی کمک میکند و از درصد بیکاری میکاهد. پدیدهای که در کشور خودمان هم دیدهایم ولی در این دولت یا دولتهای پس از این تمام اقتصاد را با بحران روبهرو میکند، زیستبوممان را غیرقابلزیست و نیروی کارمان را بیمار میکند، مهاجرین را به معضلی وحشتناک تبدیل میکند و خرج میلیونها آواره را روی دست خود یا شرکای تجاریمان میاندازد.
تا پیش از انقلاب صنعتی، اقتصاد تقریبا یک بازیِ مجموعصفر یا Zero-sum Game بود. اندازه کیکِ منابع اقتصادی ثابت بود با سهمهای متفاوت برای هر کس. به این معنی که سود کشور من لزوما به معنی زیان کشور دیگری بود و اگر پادشاهی فرانسه میخواست رشد کند، حتما باید به غارت منابع یا مستعمراتِ پادشاهی بلژیک میپرداخت. در حالیکه امروزه کیکِ اقتصاد یا کاپیتال، به پشتوانه امید به آینده روشنتر، همواره بزرگتر از دیروز میشود و اتفاقا رشد دانش و تحقیقات در بلژیک لزوما به معنی رشد اقتصاد در جمهوری فرانسه خواهد بود و بالعکس. این است که فرانسه در بدترین حالت به استثمار مصرفکنندگان بلژیکی روی میآورد و نه حملهای خانمانبرانداز به مردمی که ثروت تولید میکنند و ناگزیر باید آن را خرج کنند.
کاری که ترامپ و همقطارانش میکنند، فرق چندانی با لایی کشیدن رانندهها در ترافیک اتوبان ندارد، اگرچه زمان رسیدنمان را از آنچه بلد و دال میگویند کمتر میکند ولی ما را شریک جرم شهرداری در ایجاد ترافیک میکند! خب ما آنچنان درگیر رئیس جدید فلان قوه هستیم که شاید هرگز نفهمیم رئیس محیطزیستمان عوض شده و شاید آدم دغدغهمندی نیست ولی هدف از این متن تنها طرح این مسئله در گوشه ذهن شما است.
چالش آخری که به اشاره به آن بسنده میکنم، مسئله فراگیر هوش مصنوعی است. هوش مصنوعی احتمالا یکی از نقاط عطف روند زندگی بشر شود و شاید خدمات خیلی خوبی در بستر اینترنت به تمام مردم جهان، فارغ از رنگ پوستشان ارائه دهد. حتی نیاز نیست تا ده بیست سال دیگر صبر کنید که یک ماشین، که از دادههای چندین میلیون نفر یادگیری کرده، بسیار بهتر از پزشکِ رئیسجمهور آمریکا شما را عیبیابی و درمان کند. همین حالا هم میتوانید به آلبوم عکسهای جشن فارغالتحصیلی در Google Photos بروید، از پیشرفتهترین نوع فناوری تشخیص چهره استفاده کنید و عکسهایی که خودتان در آنها هستید را ببینید که گوگل به رایگان آنها را در اختیارتان گذاشته است. من که یک سالی است به بهای حریم خصوصیام از بهترین دستیار عکس دنیا استفاده میکنم، آخرین کتابی که خواندهام پیشنهادی بوده است که الگوریتم آمازون در Goodreads متناسب با امتیازدهیهای پیشینم به من داده است و ساعتها در هفته جلوی فیلمهایی مینشینم که الگوریتم گوگل در یوتیوب پیش رویم میگذارد! اما بیشک این تنها روی سکه فناوریای چنین پیشرفته نیست. همانطور که آوردههای هوش مصنوعی بسیار تعجببرانگیز خواهد بود، بحرانی هم که در پی دارد، آنقدر وحشتناک است که راه حلش به تنهایی در دست دولت آمریکا یا چین نخواهد بود؛ بحرانی که در سادهاندیشانهترین اقدامش با خودکارسازی، مشاغل زیادی را از جامعه حذف میکند و یک طبقه غیرکارگری بیفایده میآفریند. البته این بحران هم مانند مسئله محیط زیست و حتی بیش از آن مورد توجه قرار نمیگیرد و مثلا -به قول هراری- میبینیم که در مناظرات انتخاباتی پیشرفتهترین کشور جهان از دزدیدهشدن کارها از سوی مکزیکیها صحبت میشود اما کسی نمیگوید که تا ده سال آینده گوگل و آمازون و فیسبوک چقدر مشاغلمان را از ما میگیرند. شاید بهتر باشد به جای مکزیک به فکر ساخت دیواری دور کالیفرنیا باشیم!
ما نشستههای روی بمب
خلاصه کلام اینکه ناسیونالیسم یک ایدئولوژی با وعدههای بسیار از مد افتاده و ایدههای مقیاسناپذیر است. با انتخابها و نظرات سیاسی و اجتماعیمان بهشت عدنی را که میشود در یک بهینه اجتماعی با کمترین مقادیر سلاح و منازعات ساخت، به جهانی روی بمبهای اتم و تسلیحات کشتارجمعی تبدیل نکنیم! حواسمان باشد که ممکن است ماشه این سلاحها روزی دست ترامپ یا کیم جونگ اون بیفتد و تعادلی ناپایدار تمام گونهمان را تهدید کند.
تاریخ دارد از چهارراهی به چهارراه بعد میرود و این ما نخبگان و تصمیمسازان دنیا هستیم که باید توضیح دهیم چرا بمبی که دیروز در هیروشیما منفجر شد، فردا تهران یا اصفهان را با خاک یکسان نکند.
با سپاس از دکتر مسعود صدیقین و تیم درس نظریه بازیها که یکی از باکیفیتترین ارائههای ممکن را در ترمهای آخر دانشگاه برایمان رقم زدند. در نگارش این متن مراجعه زیادی به کتاب ۲۱ درس برای قرن ۲۱از یووال نوح هراری داشتهام.