ببین مشتی... الان من رو نشوندی پا این بیلبیلکت، دیگه باید تا تهش رو گوش کنی. وسطش ذیقیبازی درنیاری بگی باور نمیکنم و ایناوا! نخیر! بنده بهادر گرجیام! صادره از ناف ورامین! مثل بقیه این تحفهمحفههایی نیستم که میان اینجا برات از ماوراء و جادوجمبل تفت میدن! نع! اینی که من میگم عین واقعیته! اونها شاید، چه میدونم، نبات دود کردن، چای نباتیان یا هر چی... نه... نشد... ببین پسر خوب، تو حرف بزرگت نپر... من اصلا کاری به شیکرخوری هیچ بنیبشری ندارم. اینی که من میگم نه افسانهست، نه یهکلاغ چلکلاغ، نه دروغ. سیفون رو بکش رو هرچی بقیه گفتن! به بوق آقام قسم که چهلوپنج سال جایگاه شماره ۱۴ شیرودی و ۱۸ آزادی یه بازی از صداش خالی نبود، من هر چی میگم راستوحسینی راسته؛ آره داش... من دوشنبه، ۲۰ اسفند ۹۷ یه دختر رو قاچاقی بردم تو خوابگاه زنجان!
حالا شاید بخندی ولی قصه اونی که فکر میکنی نیست! نه این غلامت از اون حرومزادههاست، نه اون دختر هر دختری بود. نفیسه مثل آبجی نداشتهم بود. به مولا! بله... من چیپس و ماستم تو خوابگاه ترک نشد ولی نفیسه ناموسم بود. اون فکر کثیفی که اومد تو ذهن خرابت، ابلفضلی حتی بگی یه چیکهش؛ اون چیکهش هم نیومد تو این کله وامونده.
داش؛ بذار از اول برات بگم تا شیرفهم شی. من یه ترم شیکر خوردم اومدم اینجا، تو این شریف خرابشده مهمون شدم. آقام مریض شده بود؛ انتقالی گرفتم از کشتیسازی بوشهر، اومدم اینجا ور دلش باشم اما نمیخواستم بیغ بشم تو خونه، بشم یه زخم تازه رو دردهاش. اولش بهم خوابگاه ندادن اما التماسشون کردم تا کردنم تو یه اتاقی، کف زمین. اون زمون مثل الان مملکت شلخکی نشده بود؛ هنو محمودآقا خوردبین بود. مملکت نظم و نسخ داشت. بازی بیتماشاگر هم حتی بیبوق نمیموند. گفتم حیفه خالی بمونه عرصه؛ اینطوری هم نزدیک آقامم، هم بوق آقام مثل الان تار عنکبوت نمیبنده. همهش دو کورس تاکسی بود از میدون شهیاد تا ورزشگاه.
القصه ما اومدیم تو این نرکده... دریا و مکانیک. کشتیسازی به مهندسی دریا. کل نرکده بود و یه نفیسه. امامحسینی؛ نفیسه که میگم یه دختر ترم شیشی بودها اما از دهتا از این نرینههای سوسولفوکولی شریف مردتر بود. یعنی ناموسوسط، رقیب آقام بودا تو تاریخچه شاهین کبیر. ترکیب تیم رو از زمان آلن راجرز از بر بود تااااا همین آقا برانکو. حتی ببین فحشهای تو رختکن آقا پروین رو مثل بلبل میخوند از حفظ. ولی یه عیب بزرگ داشت! ته دلش کیسهکش بود پدرصلواتی. حالا من نباید بگم. تیم ته دل گزارشگرها راز بین خودشونه و خدای خودشون. ولی حالا ما گفتیم شما جایی نگو. دلش میشکنه. آخ بمیرم برای دل شکستهش. عشقش دایی عادل بود.
از یه دوشنبهای تو اردیبهشت سال ۸۱، بعد فینال حذفی کیسه و فجرِ شاغلام که چشمای این دختر وسط یه خونهنقلی تو کرمونشاه خورده بود به تبلیغ این برنامه تا همون روز نکبتی، حتی بگو یه برنامه رو از دست داده باشه؛ نداده بود! حتی یکی! نفر هشتم نهمی بود که رفته بود تو باشگاه نودتاییها. عشقش گزارشگری بود. حتی یه بار صدا فرستاده بود برای آقای گزارشگر؛ آقا خیابانی گفته بود «بابا دمش گرم... چه وسعت صدایی! یاد بانو هایده زنده شد...» زنگ زده بود به آقاش. آقاش آدم خوبیه. فقط ترسوئه. انتظاری هم نمیره البت. داد و بیدادی نکرده بود؛ فقط گفته بود نع، یه نه محکم، یه نه مشتی، که بشین سر درسِت دختر؛ آبباریکه رو بچسب که خربزه آبه. بد هم نگفته بود والا بندهخدا. از بچگی درسش بد نبود ولی خونده بود اومده بود شریف برای یه چیز دیگه. برا عشقش. عشقش دایی عادل بود. عشق که میگم یعنی الگوها؛ مثل آقا پروین! الگوووو! اسطورههههه!! یه بار ندیدم مثل این ندیدپدیدها بره پشت در کلاس آقدایی که «دکتر فردوصیپور یه ثلفی! یه ثلفی!» نه! اینا که این کارا رو میکنن اوشکولن بابا! زاخارن!... اما امام حسینی نفیسه از ایناش نبود. دو سه بار از دور اومده بود حرف بزنه، نتونسته بود؛ میگفت اینطوری فایده نداره. دلم نیست با این کار. باید یهطوری خودم رو نشونش بدم که باورم کنه.
بازی پاختاکور بود؛ تو آزادی. خود دایی گزارشگرش بود. ولی ما اون تو بودیم. کل گریمش یه کلاه قرمز بود و یه مشت تخمه؛ گوش شیطونکر نه که قیافهنداشته باشهها... نه، زبونت رو گاز بگیر مرتیکه... نه! حاجیت امام گریمورهاست. یادم نی بار چندم بود که جیمش کرده بودم داخل. فقط یادمه بار آخر بود. کلاسش طول کشیده بود و دیر راه افتاده بودیم. طبقه دوم نصیبمون شده بود. تو لک بود. همون اول بازی که شجاع توپ رو لب کرنر لو داد و ازبکها کردن تو گل، یهو گفت «دیگه بسه! دیگه بسه پادرهوایی.»؛ گفتم «یعنی چه مادمازل؟»؛ گفت «یعنی یا مرگ یا زندگی! بسه دیگه»؛ گفتم «من که صد دفعه گفتم بیا برو این مسابقه خانم گزارشگر»؛ گفت «اینا اونی که من میخوام نمیشه! چهار تا کلیپ تو آپارات کجا، شبکه سه کجا...»؛ گفتم «خب بیا برو تست بده، مجری اخبار ورزشی زنونه شو»؛ چپچپ نگام کرد. گفت «مگه میخوام ذکایی زنها شم. بابا من میخوام گزارشگری کنم؛ مجری خبر چیه!»؛ گفتم «خب دختر خوب؛ میخوای تو این وضع نادخ چه گلی به سرمون بزنی؟»؛ گفت «فقط داییه که عرضه باز کردن این گره کور رو داره». رفتیم اون بالای بالا. همه یه نقطه بودن. گفت «گوشیت رو درآر و ضبط کن». شروع کرد به گزارش. از اون ارتفاع همه رو تشخیص میداد. من فیلم هر دو تا گزارش نفیسه و آقدایی رو صد بار دیدم؛ انصافا اللهوکیلی کم از دایی نداره.
یه هماتاقی من داشتم عماد؛ عمادگلابی. تو تیم دانشکده صنایع بود. قبلا گفته بود سهشنبهها دم غروب سالن تربیتبندی تمرین تیم گلابیاست. بستیم که هفته بعد، ۲۱م بریم و گزارش رو برسونیم به دایی.
دوشنبه دم غروب بود؛ من لم داده بودم تو اتاق تلفیزیون، بازی نساجی بود و ارتش سرخ. یهو عماد در رو کوبید،با دمپایی و شرت ورزشی اومد تو گفت «حاج بهادر؛ برنامه عوض شد. دایی داره میاد.»؛ گفتم «یا قمر! امروز؟ امشب مگه شب نود نیست؟»؛ گفت «چبدونم والا... تو گروه پیام داده؛ سالن تربیت هم تمرین والیبال بود، مجبور شدم همین سالن خوابگاه رو بگیرم.»؛ گفتم «عمادی! بلوف بزنی چیپس و سست رو چسبی میکنما!»؛ گفت «حاجی خو خودت بیا نگاه کن! نیم ساعت دیگه میرسه.»؛ به روح امام مدارهام همه تیلیت شد.
دوویدم تا خوابگاهشون. اینقدر بیهوا دوویدم که گوشیام افتاد و نفهمیدم. داد زدم گفتم بیا؛ پیرمرد حراستیه اومد یقهم رو چسبید؛ خدا من رو ببخشه، پیرمرده رو هل دادم؛ شانسم گرفت چیزیش نشد. دوویدیم. تا رسیدیم دیدیم دایی داره ماشین رو پارک میکنه. دوتامون به نفسنفس افتاده بودیم؛ یهو یادم اومد یا امام! آقا کسلر* امروز کیشیکه! این من رو هم به زور راه میده داخل. تا اینجا اومده بودیم و حالا مونده بودم چهطوری نفیسه رو از در رد کنم؛ به خودم گفتم «دِ آيکیو! اگه تو کلهت یه نخود هم بود، اصل نقشه رو نباید میذاشت آخر کار برنامهریزی کنه». خود عمو عبدالله اسکندی هم میاومد نمیتونست دختر رو جوری گریم کنه که از زیر دست کسلر رد شه بره تو خوابگاه.
ولی خدا به دادمون رسید؛ عمادی تو همون عالم گلابیتش یه بار قزمیتی رو گذاشت کنار و اومد دم در گفت «دکتر فردوسیپور؛ ماشین رو بیرون نذارین. طرشتهها!» کسلر دزدگیر رو زد که در نقلیه خوابگاه رو باز کنه اما در گیر کرد؛ یه دو بار زد، باز کار نکرد؛ رفت درستش کنه ما سریع جیم شدیم تو. جلدی فرستادمش تو راهروی پشت سالن، گفتم منتظر وایسا. رفتم که برم فیلم رو نشون بدم به دایی قبل از اینکه رختش رو درآره که دیدم گوشی نیست. یعنی به شیث انقدر فشار نیومد اونسری که به من اینسری. دستازپادرازتر برگشتم ور دلش. داشت میلرزید. دختر بیچاره اشکش دراومده بود. یهو خودش رو جمعوجور کرد. گفت «میرم همین بازی رو گزارش میکنم».
راه افتاد رفت تو سالن. یه گوشه وایساد و نگاه کرد. تازه تیم کشیده بودند. بازی شروع شد. هنوز هم تو سکوت داشتن بازی میکردن. دایی عادل ولی داشت عجیب بازی میکرد. اصلا همین بود که بازی ساکت بود. بقیه انگار میلی نداشتن به بازی؛ فقط تو تعارف دایی اومده بودند. یه شوت زد خورد به تیر رفت بیرون. دادش رفت هوا. بعدش همه جا ساکت شد. دروازهبان توپ رو قل داد به عمادی. یهو دختر شروع کرد؛ اسم اینها رو هم حتی بلد بود. سرها برگشت. اما دایی ادامه داد و رفت توپ رو قاپید و کوبید تو گل. نفیسه داشت گزارش میکرد. بقیه هم ادامه دادند. بازی ادامه پیدا کرد و نفیسه گزارش کرد. هیشکی به اینکه یه دختر داشت بازی رو گزارش میکرد توجه نکرد. بازی کردند. یه ساعت گذشت و گزارش کرد. تیم دایی بردند. تموم شد بازی. من رو میگی؟ با دمم گردو میشکستم.
دایی وسایلش رو از کنار زمین جمع کرد. رفت که لباس عوض کنه، یه لحظه وایساد و برگشت به همه نگاه کرد. گفت «ممنون که اومدین. امشب شب سختیه. دیگه از این به بعد نود پخش نمیشه.» همه عین بستنی آلاسکا یخ کردن و وا رفتن. برگشت به نفیسه گفت «ببخشید. از من کاری ساخته نیست». و رفت. رفت و بدون عوض کردن لباس سوار ماشین شد و رفت. نفیسه هم رفت. به کسلر هم هیچ محلی نداد. همون شب بلیت گرفت، رفت کرمونشاه. بعدِ عید هم برنگشت. دیگه خبری ازش نشد. من هم برگشتم بوشهر. انگار که اصلا اون یه ترم وجود نداشته.
داش ناموسا اینا که گفتم واقعیهها. واقعی واقعیه. من بعضی وقتها زور میزدم بش از این ماسماسکها بدم؛ اسمشون چیه... نومه الکترونیکی. جواب نمیداد. تا یه ماه پیش... ای تف به قبر پدرت روزگار...
اینا اینه بیا ببین از رو گوشیم.
«بهادر خان؛
سلام
ببخشید که این مدت پاسخت را ندادم؛ روزهای سختی بود و من در دنیای دیگری زندگی میکردم. وقتی کسی که نباید، جلویت نابود شود، دنیایت هم باید زیروزبر شود. حق با پدرم بود. من خودم هم از اول مطمئن نبودم که میخواهم گزارشگر شوم یا نه؛ اگر یادت باشد یکبار از من پرسیده بودی که چرا به جای مهندسی صنایع، مکانیک را انتخاب کرده بودم و من پاسخ دادم چون رتبهام به مکانیک میرسید، و حیف بود. الان هم در فرودگاهم و دارم آماده میشوم تا بروم، شاید برای همیشه... به هر حال حیف است دکترای مکانیک را برای رویایی پوچ رها کنم... حرفهایش هست که شاید همین روزها در این کشور زنی رئیسجمهور شود اما فرقی نمیکند. رویای من، تا وقتی «دایی عادل» دوشنبه شبها به خانه آن دختر کرمانشاهی نرود رویای پوچیست. و البته که حیف است از تو خداحافظی نکنم. سلام مرا به پدرت برسان و از قول من بگو مگه تو خواب ستاره آسیا رو ببینید! خودت هم که... مشتی هستی... خلبان کشتی هستی..!»
* کسلر: یکی از نگهبانان عزیز و محبوب خوابگاه