در بخش اوّل از حلقۀ سیاست و جامعۀ تمدنی غرب، نحوۀ پاگیری فئودالیسم و چگونگی تقسیم قدرت اجتماعی در اروپای قرونوسطی را زیر ذرهبین قرار دادیم؛ امّا یک سؤال بیپاسخ ماند، آن هم اینکه چگونه اروپاییان این مرحله را پشت سر گذاشتند و عصری جدید را با ساختارهای اجتماعی نوین پدید آوردند.
همانطور که در گذشته اشاره شد، از مهمترین دلایل افول فئودالیسم در اروپا، کاهش جمعیت ناشی از طاعون و جنگهای صلیبی بود؛ طاعون تنها در چند سال ۳۰ تا ۶۰درصد جمعیت اروپا را به کام مرگ فرستاد! وقوع جنگ و هزینههای روزافزون آن هم باعث شد تا لردها برای تأمین نیازهای خود، زمینها و داراییهایشان را بفروشند. تلفات جنگ نیز نیروهای نظامی تحت اختیار لردها را کم و کمتر میکرد. این عوامل باعث شدند تا قدرت اجتماعی که در اروپای آن زمان، ناشی از سرمایهداری بود، به سمت رأس هرم سرمایهداری، محدودتر و متمرکزتر شود. پادشاهان قدرتمندتر اروپایی، از جایگاهی حتی مستحکمتر از پیش از فئودالیسم برخوردار شدند.
همانطور که انتظار میرفت، کاهش جمعیت، آن هم با این نرخ زیاد، زندگی مردم و نحوۀ تعامل آنها را در اروپا دگرگون کرد. تا قبل از این رویدادها، جمعیت اروپا از همه لحاظ رو به اشباع بود و این اتفاق، ارزش نیروی کار را برای زمینداران و فئودالها، همیشه پایین نگه میداشت. پس از کاهش جمعیت و به دنبالهروی از آن، ارزشمندشدن نیروی کار، دهقانان بهمرور خواستار حقوق اجتماعی بیشتری شدند. سِرفهایی که تا پیش از آن حتّی حق ترک زمینی که در آن کار میکردند را نداشتند و دارایی اربابان خود بودند، به جایگاهی رسیدند که برخی از آنها تصمیم گرفتند حرفههای دیگر را آزمایش کنند و به پیشههایی همچون ابزارفروشی و تجارت مشغول شدند. این روند در نهایت باعث پدید آمدن طبقه اجتماعی جدیدی شد که آن را بورژوا یا همان طبقۀ متوسط مرفه مینامند.
دهقانانی که زمین اربابان خود را بهدنبال فرصتهای شغلی و اجتماعی بهتر ترک کرده بودند، به شهرها مهاجرت کردند. این مهاجرت جمعیت باعث شد تا مفهوم مدرن شهر و شهرنشینی با پیدایش شهرهای پرجمعیت مانند پاریس و ونیز در اروپا، ظهور کند. شهرهای پرجمعیت جدید، نیازهای جدید داشتند و شغلهای جدید را مانند بانکداری، به وجود میآوردند و شغلهای جدید طبقه بورژوا را گستردهتر میکردند. انباشت سرمایه در جیب بورژواها این فرصت را به آنان داد تا در حوزههایی همچون هنر و آموزش سرمایهگذاری کنند. همین سرمایهگذاری هم زمینۀ وقوع رنسانس را پدید آورد.
مهمترین تغییر سیاسی-اجتماعی سالهای انتهایی قرونوسطی امّا، پدید آمدن مفهوم دولت-ملّت (Nation-State) است. تا پیش از این پدیده، خبری از آنچه امروزه کشور نامیده میشود، نبود و دولتشهرهایی (City-State) همچون ونیز، فلورانس و واتیکان واحد سیاسی بودند. امّا آن ساختار جغرافیاییای که امروزه ما میشناسیم و مرزبندی بسیاری از کشورها بر اساس آن انجام شدهاست، بر اساس مفهوم دولت-ملّت پایهگذاری شدهاست. ۴ عنصر اصلی نظریۀ دولت-ملّت شامل «سرزمین» بهمعنای گسترۀ جغرافیایی، «شهروند» بهمعنای افراد مقیم در سرزمین، «حاکمیت» بهمعنای اعمال قدرت و نفوذ دولت منسوب به آن سرزمین در سراسر پهنۀ آن و در نهایت «حکومت» بهمعنای گروهی از افراد که در چارچوب دیوانسالاری، دولت را اداره میکنند، است. از مهمترین وقایعی که پیشزمینه را برای پیدایش چنین نظریهای فراهم کرد، رخدادن جنگهای ۱۰۰ساله میان انگلیس و فرانسه بود. جنگی که در نهایت باعث پیدایش ملّتهای مستقل انگلستان و فرانسه گردید.
پیدایش تدریجی پدیدۀ دولت-ملّت، در نهایت، خود را به شکل ناسیونالیسم و ملیگرایی در قرن ۱۹ و ۲۰ نشان داد. جالب این است که میتوان ریشۀ اغلب جنگهای دوران مدرن را با این نظریه توجیه کرد. حالت اول مثل استقلال الجزایر از فرانسه این است که ملّتی خواستار استقلال سیاسی خود و ایجاد دولت خود شوند. حالت دوم، مانند فروپاشی شوروی، امّا زمانی روی میدهد که درون یک کشور چندین ملّت وجود داشته باشند و اقلیت، خواهان ایجاد دولت-ملّت مخصوص به خود باشند در حالت سوم هم که تصرّف کریمه توسط روسیه یک نمونۀ آن است، دو کشور همسایه با هم میجنگند؛ زیرا یکی از این دو میخواهد بخشی از کشور دیگر که زبان و نژادی مشابه خودش را دارد تسخیر کند و دست آخر، حالت دیگری که تنها یکبار در طول تاریخ اتّفاق افتاده، این است که یک شبهملت منفصل، به پشتوانۀ تاریخی سکونت در یک سرزمین در سالهای بسیار دور، علیرغم خواست بومیهای منطقه تصمیم به ایجاد دولت در آن منطقه میگیرد؛ اسرائیل را میگویم.
صدرا یگانه | ۱۴۰۱ مهندسی برق