روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سردر

«دانشگاه شریف پیاده می‌شم.» راننده نگاهی بهم انداخت و گفت «چی می‌خونی؟» گفتم: «مکانیک، ولی اگه می‌خوای بپرسی صدای ماشینت ازتسمه تایمه یا». حرفمو قطع کرد وگفت: «می‌دونم. گرایشت رو بگو». گفتم کنترل. «ماشین‌لرنینگ و هوش مصنوعی بلدی دیگه؟ الان بخوای برای گوسفند چروندنم اپلای کنی، باید رفتار گوسفندا رو با شبکه عصبی مدل کنی، چراگاه‌ها رو خوشه‌بندی کنی ... آره خلاصه، یه زمانی منم دانشجو بودم اینجا».

«عه، کی فارغ‌التحصیل شدید؟» «۱۴۰۰. اون موقع دانشگاه یه سردر داشت، مثل دروازه فوتبال بود. جلوش دیوار دفاعی تشکیل می‌دادیم، عکس می‌گرفتیم. سردر دیدی اصلا تا حالا؟ این اسکناس پنج هزاریا رو دیدی؟ اون مال دانشگاه تهرانه». «ولی اون که طرح نداره! همه‌اش یه رنگ سبزه. فقط عددو گوشه‌اش نوشتن». «نه! اون پرده جلوشه دیگه. سردر پشتشه. الان چجوریه مال شما؟» «ورودی دانشگاه یه در کوچیکه که روش نوشته ورود دزدها ممنوع، حتی شما دانشجوی عزیز! بعدشم ازت اسکن اثر انگشت، قرنیه چشم و تست ژنتیک می‌گیرن تا حراست تأیید کنه که مشکلی نیست». «آره، زمان ما هم حراست حساسی داشتیم. یه روز کارت دانشجویی نبرده بودم، با اینکه منو می‌شناخت قبول نکرد. آخرش برد منو لب استخر دانشگاه». «چه ربطی داشت؟» «برای اینکه ببینه وقتی یکی شیرجه می‌زنه، حجم آب رو حساب می‌کنم یا نه. شوهرعمه‌ام بود».

جفت‌مون به افق خیره شدیم. چند دقیقه بعد سکوت رو شکستم و گفتم: «حالا چرا سردر رو برداشتن؟» «هرچی می‌کشیدیم از همین سردرها بود! اتحاد ملی رو خدشه‌دار می‌کرد. اول یه مراسم فارغ‌التحصیلی برگزار می‌شد، بعد هر مراسم هم باید یه گروه با دوربین و میکروفون جلوی سردر سرود اجرا می‌کردن». «برای جذابیت مراسم؟» «نه دیگه! برای اینکه مراسم قبلی رو بشوره ببره. بعد فرداش یه گروه سوم ترکیبی از دو گروه اول می‌اومدن عکس می‌گرفتن تا نشون بدن تو کشور چهارفصل‌مون، مردمان خون‌گرم با ریشه‌های متنوع قومی و زبانی و عقاید مختلف کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن. ته‌اش هم یه گروه چهارمی بود که می‌گفتن اینا همه‌اش به‌خاطر اینه که حواس ما رو از یه صیانتی پرت کنن. راست هم می‌گفتن، تا اومدیم کارزار عکس مراسم فارغ‌التحصیلی رو به صدهزار امضا برسونیم، دیدیم اینترنت بالا نمیاد. دیگه بعدش هم به این نتیجه رسیدیم چه کاریه اصلا؟! سردرهای کل کشور رو خراب کردن و الان دیگه هیچ دشواری‌ای ازین جهت نیست».

«ولی سردر تخت جمشید هست هنوز ها.» «نه، اون برای دیدن سرنوشت حاکمان ظالم و عبرت گرفتنه. همین‌جاست؟» رسیدیم به در دانشگاه. قبل پیاده شدن گفتم: «ببخشید. یه‌دونه از اون اسکناسای سردر دانشگاه تهران می‌شه بهم بدید؟» دلش برام سوخت: «می‌خوای یادگاری نگه داری به دوستات نشون بدی سردر چه شکلیه؟» «نه. بقیه پولمه چون. اگه پارامتر مسافت، زمان، انرژی مصرفی براساس قیمت روز حامل‌های انرژی ...». سر کرایه بحث‌مون شد که یکی از ردیف عقب گفت: «بسه. خسته شدیم. شما ریاضیا همه‌چیو صفرویکی می‌بینید.» «شما علوم انسانی خوندی؟ راه‌کارتون چیه؟» «بله. من می‌گم شما نباید قیمت رو با ماشین حساب دربیارید و مهندسی‌سازی کنید، باید بذاری قیمت خودش حرف بزنه. همین شماها خراب کردید وضع ما رو دیگه.» گفتم«بله، حق با شماست. ببخشید من خیلی سردرنمیارم. خب شما به عنوان کارشناس راه‌کار عملی‌تون چیه؟» «انصراف! شما برو الان انصراف بده، کنکور انسانی شرکت کن، درسای ما رو پاس کن ببینی چه کردن مهندسا با وضع ما». «بله، متوجهم. ولی من می‌گم همین الان برای کرایه تاکسی چه کار کنیم؟» اومد بگه انصراف، راننده پولو گذاشت کف دستم گفت: «حلالت داداش. برو به کلاست برس».


امیرمحمد طهماسبی

دانشگاه شریفروزنامه شریفعلوم انسانی
آخرین متن و حواشی دانشگاه صنعتی شریف از بزرگترین رسانه دانشگاهی کشور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید