من به شخصه حالم از زمانهایی به هم میخورد که افرادی تازه از مسافرت خارج برگشته، در توصیف آنچه دیدهاند، جملاتی چون «بابا اصلا اونجا مردمش هنگام رانندگی حتی یه دونه بوق هم نمیزدند»، «خیابانهاشون رو اصلا انگار خود خدا پیریزی کرده بود! نبودی ببینی چه رنگ سفیدی زده بودند به خطکشیهای وسط جاده!» و در نهایت «به خدا آدم فکرشو که میکنه میبینه اگه اونا زندگی میکنن پس ما داریم چیکار میکنیم؟» را به خورد مخاطبانشان میدهند.
این فریفتگی تا به حدیست که گهگاه حتی خود غربیان هم در مواجهه با این توصیفات شگفتزده شده و در حالیکه نقشه کره زمین را در دست گرفتهاند، حیران و ویلان به دنبال این هستند که این تکه از دنیا در کدام نقطه از کره خاکی واقع شده و این بهشتی که حتی عجیبتر و شگفتتر از «جناتٍ تجری» است به راستی چه زمانی هُبوطش را پیموده و در کدام نقطه از این عالم قدم علم کرده که خود ما غربیون هم از آن غافل ماندهایم؟
آنچه در این فریفتگی و دلباختگی نسبت به غرب وجود دارد این است که به قول محسن نامجو «ما حتی خودمان را هم در آیینه غرب تماشا میکنیم». او در سخنرانیای که در دانشگاه بریتیش کلمبیا (The University of British Columbia) انجام میداد گفت: «همین قطعه «صنما» بنده که سالها موجب روا شدن سیل خنده و تمسخر به سوی من شده بود همین که مورد توجه یک ارکستر هلندی قرار گرفت یکشبه تبدیل شد به پرافتخارترین موسیقی که جواهر سازندهاش کشف نشده بود!»
اما نکته بس شگفتانگیزتر زمانی شروع میشود که گردوغبار تحیر و فریفتگی نسبت به غرب فرو مینشیند. در این مرحله افاضات و ژستهای روشنفکری سر از جبین بیرون میکند و در این حالت است که نقد شروع میشود!... نقد شروع میشود و شخص فرنگدیده میکوشد نشان دهد که چرا ما این هستیم و چرا اینقدر از غرب عقب افتادهایم؟ این نقد که به قول منتقد در عین ایجاز خود دریایی از سخن است و شرحی بس مبسوط را میطلبد، علت عقبماندگی ما و تفوق غرب را در جمله «ما مردممون حقشون همینه» خلاصه میکند. اما این شخص به خود زحمت نمیدهد که دقت کند همین انگشت اشارهاش که حالا در نقطهای نامشخص از فضا قرار دارد و سمت و سوی بردارش مردم را نشانه رفته است، از کنار شکم خودش حرکتش را آغاز کرده؛ آری، او دقت نمیکند که خود نیز جزئی ازهمین مردم است!
خوب به خاطر دارم وقتی در یکی از گفتوگوهای دوستانه در اینباره صحبت کردم و پس از نشان دادن دلایل و استدلالهای مختلف متذکر شدم که شاید بهتر است ابتدا بگوییم «من و مردم نادان هستیم» و بعد در مرتبههای آتی بکوشیم با تخفیف جمله، آن را به صورت «من نادان هستم» بیان کنیم، حسی دوگانه در افراد ظاهر شده بود. از طرفی پس از شنیدن تمام آن توضیحات قبلی و استدلالهای مختلف که حالا گلویم را خشکانده بود، سنگ خاراشان به موم شدن نزدیکتر شده بود اما از طرف دیگر برای همه آنها سخت بود که چنین جملهای را بپذیرند و به تمام آن کولهبار تجربه و علم طب و کیمیا و نجوم و الخ خود طعنه بزنند. از اینرو لبخندی خشک و فضایی بس موهوم و ترسناک بر اتاق حاکم شده بود. برای اولین بار بود که یک نفر به خود جرئت داده بود نه تنها خود را «نادان» بخواند بلکه دیگران را هم به این خوانش دعوت کند!
اما آنچه نتیجه لاجرمِ گریز از چنین رویکردیست، عدم توانایی برای حرکت و تغییر در بلندمدت است، چرا که لازمه حرکت، نفی ساختارها و روابط کنونیست و چنین رویکردی برای انسانی که به داشتههای خود فریفته شده، نه تنها مورد پذیرش نیست بلکه صحبت از آن هم جایز نخواهد بود. انسانی که در جستوجوی نقد خویش نیست، به همین صورت کنونیاش راضیست و تنها به دنبال آن است که همین صورت را به خورد دیگران بدهد. برای این انسان که همواره دکور بر محتوا غالب است، روزگار شرایط متفاوتی را رقم میزند. در جایی که نیازی به ارائه اصل خویش نیست، لباسها و مارک ساعتش نمودار شخصیت وی هستند. دیگر حتی جمله تولستوی هم خندهدار به نظر میرسد که میگفت :«زمانی که وارد جمعی میشوی، لباسهایت معرف تو هستند؛ و زمانی که خارج میشوی، افکار و سخنانت...» برای این انسان همواره لباسهایش معرف شخصیتش است، چرا که در آن جمعها هم صحبت تنها از لباسهایشان بوده است!
برای او کنکاشت دقیق در موضوعات مختلف امری عبث است، تنها آنچه لازم مینماید، نگارشی عجولانه و قضاوتهایی از سر ذوق و برای خوب نشان دادن خویش است. صدای قهقهه این نسل در تمسخرِ پیجوییِ علتها گوشمان را کر کرده است. برای مثال به یاد دارم آن شبی را که نجفی، شهردار سابق تهران همسر خود را به قتل رساند، شبکههای اجتماعی آماج حمله «قضات» شده بود! هر کس با تریبونی که در دست داشت، میکوشید اولا نشان دهد که از جامعه خویش به دور نیفتاده و در تأثر آنها سهیم است و در ثانی نه تنها بار این تأثر را بر دوش دارد، بلکه احساس مسئولیت کرده و قدمی چند در راستای حلوفصل این پرونده برداشته است!
آری، ما «نارسیس» زمانیم و روزگار همچون پیرزن فتنهگریست که حالا در هیئت آبی روان در زیر پای ما ظاهر شده و در آینه سیمینش، ما را به زیباترین شکل نشان میدهد. اما همین روزگار، چند صباحی بعد که گذارش از پیش پای ما رد شد، چهره زشت ما را به نمایش خواهد گذاشت. البته اگر تا بدان روز نارسیس جان نداده باشد!
برای انسان شتابنزده اما، اندکی درنگ کافی خواهد بود تا زمانی که در کناری ایستاده و گذر سریع نسل خویش را میبیند، از خود بپرسد که چه بر سر این نسل آمده است؟ چرا به این حالوروز دچار شده است؟ در علم اقتصاد، نقطه شروع تمام مباحثات، مسئله کمیابی است و ضرورت انتخاب، خود از همین جا برمیخیزد. انسان زمانی میتواند در برابر حجم گسترده امکاناتش دست به انتخاب بزند که ترجیحاتی را در نظر داشته باشد. آری، جستوجوی علت وخامت حال انسان این عصر، از همین جا بایستی شروع شود. انسانی که در مواجهه با پدیدهها و موضوعات مختلف، نه تنها اصالتجو نیست بلکه اصلا با اصالت آشنا نیست، در قدم اول هر چیزی را به جای چیز دیگری میگیرد و بعدها آنچنان در این ورطه میافتد که موضوعات پیشپاافتاده و کوتاهمدت را ترجیح میدهد؛ چرا که ظرف زمانی تحقق تمام آنها آنچنان کوتاه است که از همین امروز میتواند صدای دست و هیاهوی مخاطبانش را در سالن کنسرتش بشنود.
ترسیم وضع سیاسی هم آنچنان دشوار نیست. چنین انسانی نه میداند آزادی واقعی به چه معناست و نه اجباری میبیند تا برای حرکت به سمت آن، از خود تلاشی نشان دهد. همواره آزادی برای او از آن دست اوهام دست اولیست که تنها ندایش از دور خوش است. آزادی برای او نه همچون خورشید منیر پشت ابرها که همچون ماه بی نور است. او روز و شب را با یاد فداکاریهای عصر روشنگری، ادای احترام به ولتر و منتسکیو و ابراز همدردی با ازدسترفتگان جنایات وحشیانه دوران ترمیدور سپری میکند و در نهایت خود را به دامان رومانتیسم هوگو میاندازد. اما وقتی پردهها فرو میافتد، همه چیز را از یاد میبرد. حالا آنچه مهم است، وانِ پر از آبِ داغِ خانه و تکرار مشاهده اخبارِ شبکههای مختلف است.
در نهایت اما، ما به پشت سرمان نگاه نمیکنیم، از اینرو آن هنگام که درد تمام وجودمان را در برگرفته است، واکنشها و درمانهایی عجولانه را دنبال میکنیم بی آنکه با گذری در تاریخ، به دنبال یافتن مشابهات و بررسی نتایجشان باشیم. جمله سانتایانا، ندای فلاسفه از عهد باستان تا عصر مدرن را در گوش مان زمزمه میکند: «هر کس تاریخ نداند، محکوم به تکرار گذشته است.» تاریخ دوباره تکرار میشود اما وجه افتراقش با مرتبه قبل در آن است که دیگر ضرباتش نه محکمتر که تیزتر هستند. ضربات کنونی انسان را در یک آن از پا در نمیآورند بلکه همچون ضربات نوک خنجر هستند که آهسته آهسته خون او را میمکند. هر چه تاریخ به پیش میرود، هزینه خطای وی رو به فزونی میگذارد و ضجه زدن و به خود پیچیدنش، نمود گستردهتری پیدا میکند.
هر آینه هنگامی که در این باره فکر میکنم، به یاد دوران باروک میافتم و حسی دوگانه در درونم متبلور میشود؛ از طرفی بیم زمان حال و حتی آشفتگی گستردهترِ آینده همچون زهری زیر پوستم جریان مییابد و از طرف دیگر امید و شوقی را در خود مییابم که با دست نوازشگرش، تسکینی برای فردای بهتر و دوران تثبیتِ ارزشهای کلاسیک و آنگاه پروازی آزادانه از بند قواعد را بشارت میدهد. پروازی که خود، زاییده همین ارزشهای مطلق دوران کلاسیک است.
پینوشت:
(۱): چنین افرادی –همانطور که خواهید خواند- همواره مرا یاد بایزید بسطامی میاندازند. بایزید، هنگامی که به قول سعدی در خلوتخانه مکاشفت بود و کمند شوق را بر کنگره کبریای او درانداخته بود، در پاسخ به سوال «کی مرا شربت وصال دهی؟»اش، ندا آمده بود که «هنوز تویی تو همراه توست. اگر خواهی که به ما رسی، خود را بر در بگذار و درآی.» به چنین افرادی هم شاید بایستی پیش از ورودشان به هر مجلسی، گفت: «سفرت را بر در بگذار و درآی!»