ویرگول
ورودثبت نام
روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

ماجراهای بچه‌آدمی‌زاد و آقای «ح»

نون و پنیر آوردیم؛ پیش‌فرض‌هاتون رو بردیم!

بچه‌آدمی‌زاد یک گوشه نشسته بود و نان و پنیرش را می‌خورد که یکی محکم زد پس گردن‌ش! آقای «ح» بود. بچه‌آدمی‌زاد شاکی شد پرسید: «چرا زدی؟» «ح» گفت: «اذیت نمی‌شی با این بوی دست‌هات غذا می‌خوری؟»
بچه‌آدمی‌زاد نگاه کرد دید دست‌هاش خونی‌ست. یادش افتاد لقمه را از همسایه‌اش قاپیده. طفلکی همسایه، کمی مقاومت کرد و تصادفا سرش را از دست داد. گفت: «ها! دست‌هام خیلی بوی بدی می‌ده! چه کنم؟» «ح» گفت: «قتل نکن. زنا نکن. دزدی نکن. شهادت دروغ نده. چشم طمع نداشته باش...» هفت تا فرمان بیش‌تر نبود.
بچه‌آدمی‌زاد خوشش نیامد. می‌خواست برود دید چند نفر از طرف «ح» جیب مردم را خالی می‌کنند! خالیِ خالی که نه، انگار پول زور می‌گرفتند.
بچه‌آدمی‌زاد می‌خواست یواشکی دَر برود که دوباره «ح» زد پشت گردن‌ش: «مالیات بده!» چاره‌ای نبود پول را داد، اما اصلا خوشش نیامد.
دفعه بعد که بچه‌آدمی‌زاد می‌خواست نون و پنیر هم‌سایه را از دهان‌ش بقاپد، چند نفر که با همان پول خودش اجیر شده بودند جلویش را گرفتند... نه، خوش‌ش آمد! این آقای «ح» خیلی زرنگ‌تر از او بود!

--------------------
بچه‌آدمی‌زاد یک گوشه داشت نون و پنیرش را می‌خورد که یکی محکم زد پس گردن‌ش!شاکی شد: «دیگه چرا زدی؟ من که مالیات دادم!»
«ح» گفت: «اذیت نمی‌شی من رو نمی‌بینی؟» بچه‌آدمی‌زاد گفت: «چرا والّا! هربار نمی‌فهمم از کجا می‌خورم؛ خیلی درد داره!»
«ح» گفت: «می‌خواهی مرا ببینی؟ گاهی به آسمان نگاه کن...!»
بچه‌آدمی‌زاد صدها سال از آسمان چشم برنداشت. هزاران نقشه از آسمان کشید. حالا جای همه ستاره‌ها و شکل حرکتشان را می‌دانست. جز چندتا درشت پُرنور، همه سر جای خودشان دور زمین می‌گشتند. روزها خورشید دور زمین می‌چرخید، شب‌ها ماه و ستاره‌ها.
داشت فکر می‌کرد این پُرنورها چرا این‌جوری قیقاج می‌روند که دوباره پشت گردن‌ش سوخت! «چرا می‌ز...ن...ی...؟»
- یک کم فکر کن! تا حالا سوار گاری نشدی؟ ندیدی انگار سر جای خودت هستی و درخت‌ها دارند راه می‌روند؟
- آهان فهمیدم! خورشید دور ما نمی‌گرده؛ این فقط خطای دید ماست! زمین دور خورشید می‌گرده!
بچه‌آدمی‌زاد از این کشف هایپر اکتیو شد. چهارصد سال بالا و پایین می‌پرید و می‌خواند: «خورشید به من گفت! چی گفت؟ در گوش من گفت! چی گفت؟ ...؟» و ماجرای چرخش زمین دور خورشید و ده‌ها کشف عجیب و غریب دیگر را برای همه می‌گفت.

--------------------
از این‌جا به بعد داستان‌های مختلفی تعریف کرده‌اند. می‌گویند رابطه بچه‌آدمی‌زاد و «ح» کمی شکرآب شد. بعضی می‌گویند چند نفر از طرف «ح» آمدند بچه‌آدمی‌زاد را بردند به جرم اغتشاش افکار عمومی زندانی کردند. بعضی دیگر می‌گویند چه کشفی چه پشمی؟! بچه‌آدمی‌زاد همه این اداها را درآورد که مالیات ندهد. بعضی هم می‌گویند اصلا مشکلی نبوده و همه این حرف‌ها را ۲۵۰ سال بعد برای بچه‌آدمی‌زاد و «ح» درآورده‌اند...!

--------------------
بچه‌آدمی‌زاد یک گوشه داشت نان و پنیرش را می‌خورد که یکی گفت: «اذیت نمی‌شی توی کتاب‌خونه مرکزی از این داستان‌های موهُم موهُم می‌گویند، آن‌وقت تو نشستی نان و پنیر سق می‌زنی؟» بچه‌آدمی‌زاد چشم‌هایش را مالید پرسید: «مگه امروز سه‌شنبه ست؟ ساعت چنده؟» به گوشی نگاه کرد ساعت یک‌ونیم بود. هرچه گشت کسی آن اطراف ندید. فکر کرد خیالاتی شده. راه افتاد برود، احساس کرد دستی او را به طرف کتاب‌خانه می‌کشد...

روزنامه شریف/ اخبار راستکی دانشگاه صنعتی شریف را از روزنامه دنبال کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید