گله دانشجو، بهویژه دانشجوهای تحصیلات تکمیلی از رفتار استادها با آنها در زمان کار پژوهشی روی پایاننامه و رسالههای دانشگاهی برای خیلی از گوشها داستانی تکراریست. این گله آنقدر زیاد و بلند است که گاهی تعبیر بردگی برای آن استفاده میشود. در زیر یادداشتی از نشریه thetech دانشگاه MIT را میخوانیم که در آن یکی از دانشجوهای این دانشگاه روایتی از رفتار عجیبوغریب استادش درحین کار پژوهشی خود در مقطع کارشناسی ارشد را نوشته؛ رفتاری که زندگی حال و آینده دانشجو را به جهنم تبدیل کرده و شکایت این دانشجو از استادش نزد مسئولین دانشکده و دانشگاه نیز راه به جایی نبرده است.
ماساچوست، دانشگاه امآیتی: انشگاه از توهین، آزار و اذیت و بدرفتاری با دانشجوهای تحصیلات تکمیلی خود کاملا آگاه است. با این وجود هیچ کاری برای تغییر آن انجام نمیدهد.
«آیا به نمرات خود نگاه کردهاید؟» فراست در یک روز سرد ژانویه پنجرههای دفتر را میپوشاند. من با این فرض که این آغاز یک گفتوگوی ساده پس از تعطیلات باشد، پاسخ کوتاهی دادم اما او گفت: «نه، منظورم نمره تحقیق شما است.» از گفتن این جمله لذت میبرد؛ لذتی که به سختی میتوانست درونش پنهان کند: «من نمره U (= ناراضی) به پایاننامه شما در ترم آخر دادم.»
او توضیح داد که چگونه از پیشرفت پژوهشی من راضی نیست. به دلایل نامعلوم، او میخواست این موضوع در رونوشت پایاننامه من منعکس شود؛ رونوشتی که به عنوان سندی دائمی، در تمام دوران شغلی همراه شماست، مصاحبهکنندگان آن را در نظر دارند و یک نقطه منفی در کارنامه تحصیلیتان قلمداد میشود. در این لحظه به لکنت افتادم. پیش از این هرگز مورد مشابهی را برای دانشجوی دیگری نشنیده بودم: «متوجه نمیشوم. در آخرین جلسه قبل از تعطیلات همهچیز را کاملا بررسی کردم. نه یک پانوشت نامربوط و نه هیچ علامت منفی از قلم انداخته نشده بود. شما به من گفتید همه چیز خوب است.» با من موافق بود اما ظاهرا این بار نظر دیگری داشت که با سبکی عجیبوغریب آن را بیان میکرد. تصور من این بود که روابط شادمانه استاد و دانشجو برای همه یکسان است اما آن دسته از ما که کمتر خوششانسیم، جلسات مشاوره روی پایاننامه را با چشمانی خیس ترک میکنیم.
هر جلسه از جلسه گذشته مستقل به نظر میرسید. هر آنچه که در یک جلسه راجع به آن بحث کرده بودیم یا او از آن پرسیده بود، در همان جلسه میماند و جلسه بعدی میتوانست موضوعی کاملا متفاوت مطرح کند. تهیه مسیری رو به جلو با این الگوهای زیگزاگی دشوار بود. یک پانوشت نادرست کافی بود تا کل جلسه از مسیر خود خارج شود. یک ترم طول کشید تا گرهها را یاد بگیرم، بفهمم چگونه جلسات را هدایت کنم که منحرف نشود.
این تنها نقدی نبود که استاد راهنمای من وارد کرد. او دنبال ایراد گرفتن از من بود. در طول ترم، جملات ناامیدکنندهای به من میگفت. فكر میكرد من «هيچگاه كارشناسي ارشد خود را به پايان نميرسانم» و «وي با هيچ دانشجوي ديگري اين مشكل را ندارد.» بدترین حالت زمانی بود که او به من گفت من «درست فکر نمیکنم». چگونه میتوانید یک استاد مشهور MIT را درک کنید وقتی که چارچوب فکری شما را زیر سوال میبرد؟
من با رئیس دانشکده ملاقات کردم تا ببینم چه کاری میتوانم انجام دهم. در واقع فقط دو مورد وجود داشت: در مدت یک ماه یک استاد راهنمای جدید پیدا کنم و یا MIT را ترک کنم. بسیار بعید بود که هر استادی با داشتن یک U در کارنامهام مرا خیلی سریع قبول کند. بنابراین میخواستم این نمره را رسما بررسی کنم. من به رئیس دانشکده گفتم كه اسنادی از كار خود دارم، با این حال به من گفتند اگر بجنگم، هیچ استاد دیگری مرا نخواهد پذیرفت.
نه تنها استاد من آینده شغلی مرا مخدوش کرده، بلکه یافتن استاد دیگری را هم تقریبا غیرممکن کرده بود. اگر گزینه سومی وجود داشت، من وقت بیشتری برای پیدا کردن شخص دیگری داشتم تا بتوانم نوع کارهایی را که میتوانم انجام دهم، بدون این که دائما مورد اذیت زبانی قرار بگیرم، به نمایش بگذارم.
بنابراین من MIT را ترک کردم، بوستون را ترک کردم، دوستانم و زندگیای را که ساخته بودم ترک کردم. سال بعد ناامیدانه در تلاش برای یافتن کار بودم. رزومههای بیشماری را به سیاهچالههای فرصتهای شغلی آنلاین ارسال کردم. در نمایشگاههای کار در دانشگاههایم شرکت کردم و تمام تلاش خود را کردم تا لکه مدرک ناتمام خود را پنهان کنم. چرا وقتی یک فارغالتحصیل تازهکار پشت سر من قرار دارد، آنها به من فرصت کاری بدهند؟ خرد شدن روحیهتان بهوسیله استاد راهنمای MIT را کجا میتوانید نشان دهید؟
یکی از سختترین قسمتها دیدن همکلاسیهای من در آن طرف میزهای نمایشگاهی بود که به جای التماس برای دریافت شغل، در حال بررسی رزومههای متقاضیان بودند. در نهایت به عنوان پیشخدمت رستوران مشغول به کار شدم، درآمد بسیار کمی داشتم و هر روز آرزو میکردم به جای آن کار مهندسی کنم. بالاخره یک سال بعد شرکتی به من فرصت شغلی جدیدی داد. پس از پنج سال و نیم، راهی برای بازگشت به MIT پیدا کردم تا ارشد خود را به پایان برسانم. اگر استاد راهنمای من طور دیگری برخورد میکرد، این مسیر بسیار کوتاهتر و آسانتر میشد. اگر او گزینههای دیگری را با من در میان گذاشته بود، به من کمک میکرد تا استاد دیگری را برای کار پیدا کنم. اما او این کار را تا به امروز نکرده است. هنوز صدایش را در ذهنم میشنوم که به من میگوید من «درست فکر نمیکنم». در واقع بعضی از زخمها هرگز التیام نمییابند.
برای اطمینان از تکرار نشدن داستانم برای دیگران، به کمپین RISE (نفی بیعدالتی از طریق توانمندسازی دانشجویان) پیوستم. اندکی پس از پیوستن ، هزاران حکایت هولناک شنیدم، بسیاری شبیه یا بدتر از داستانهای خودم. هر یک از این موارد در دنیای حرفهای میتواند به عنوان جرم تلقی شود اما در MIT با استادان مانند پادشاهانی دستنایافتنی رفتار میشود.
میزان خودمختاری که به استادها تفویض شده غیرقابل قبول است. در یک مورد هشت دانشجوی مختلف از یک گروه تحقیقاتی به دانشکده خود مراجعه و درباره محیط پژوهشی نامناسب خود درخواست کمک کردند اما اتفاقی نیفتاد و تنها هشدارهایی باقی میماند که دانشجویان سالهای بالاتر به ورودیهای جدید درباره کار با استادان میدهند.
به دانشکده، به مسئولان و به رئیس دانشگاه میگوییم: وقت آن است که این وضع را تغییر دهید. ما خواهان اقدامات ملموسی هستیم که نظم و انضباط برای استادان راهنمایی به همراه آورد که به برخی از درخشانترین ذهنهای این نسل آسیب میزنند. و این کار با ارسال ایمیلهای گروهی با الفاظ زیبا انجام نمیپذیرد بلکه نیازمند آموزشهای عملی برای این استادان است.
ترجمه از thetech.com