صفر که میآید، یک پرده غم مینشیند ته دل آدم. از آنها که شاید هم ندانی بابت چیست؟ صدقه ای کنار میگذاری که سنگینی این ماه به خیر بگذرد. پاییز اما حکایت دیگری دارد، یک جور حس غربت، تعلیق و چیزهای دیگر.
چند سالی بود غم و اندوه اول صفر و غربت پاییز و هزاران چیز دیگر با یک سفر رنگ میباخت. شهرهایمان تبوتاب پاسپورت میگرفت. دلدادگان برافروخته میشدند، برافروخته و پرشور. بعد بال درمیآوردند و پر میکشیدند به آنجا که کعبه عشاق است و دنیایی دیگر. در واقع کشیده میشدند توسط او که «میکشد قلاب را». به آنجا که محاسبات عقل معاش انسان مدرن متصل به ابررایانه از درک و تحلیلش عاجز بود و متحیر. و سعی میکرد سرش را به چیزهای دیگر گرم کند که نفهمد آن چیزی را که فهمیدنش برای او درد دارد؛ که فرار کند. امسال اما حکایت چیز دیگری بود. غم صفر و غربت اول پاییز اضافه شدند به حرمان و فراق و نرسیدن. این «نرسیدن» شاید برای برخی یک کلمه باشد. برای اهل دل اما ذکر مصیبتیست مکشوف... شبیه «هله بزوار...»
سفر ما در صفر که رو به پایان میرود، تابع غربت و غم و اندوهمان هم به نقطه بیشینهاش میل میکند. بگذریم از این صحبتها، ما که امسال رزقمان نبود راهی حرمی شویم. این روزها هم قوت غالبمان غبطه است، غبطه حتی به حال کبوترها. آنقدر که یکی در سرمان با همان نوای ساده قدیمی بخواند: «قربون کبوترای حرمت...»
کبوترها هم البته عالم خودشان را دارند. در همان عالم کبوترها، کبوتر با کبوتر فرق دارد. کبوتری که پشت بام یکی از صحنها کنجی پیدا کرده، با جفت و فرزندانش زندگی میکند، دست نوازش زائران بر سرش است و نذر عاشقان رزقش، و زیر سایه خانه آقای خراسان زندگی میکند، خیلی توفیر دارد با کبوترهای مدینه، کبوترهای بقیع... کبوترهای بقیع، سرشان خلوت است، خیلی زیاد خلوت. آنقدر که دلشان می گیرد. غربت را خوب میفهمند با تکتک سلولهایشان. این را از نگاههای مات و مبهوتشان به تکوتوک زائران میشود فهمید. دلتنگی را هم... اینها دلشان تنگ حدود هزار و چهارصد سال پیش است. دلشان تنگ آقاییست که روزگاری عطرش در این شهر میپیچید.
خلاصه آخر صفر است، ما هم هوایی و دلتنگایم، یکی به داد ما برسد!