خستگی زیاد ناشی از شب بیدار موندن و سر گوشی بودن، باعث شد فرداش خیلی سخت از خواب بیدار بشم و طبق معمول با نق زدن بابا مواجه شدم.
توی برنامه ی اون روزمون علاوه بر حرم رفتن، بازار هم بود.
بعد از اینکه با یه دوش سریع خوابو از سرم پروندم، آماده شدیم که بریم بازار.
نور خیره کننده ی خورشید، نگاه کردن به جاده ی پوشیده شده با موزاییک های سفید رو خیلی سخت کرده بود.
بخشی از مسیر رو با ماشین رفتیم و بخشی رو پیاده.
بعد از ۵ دقیقه راه رفتن، بالاخره به بازار رسیدیم.
تا چند ساعت بعد از اذان ظهر توی بازار گشتیم. بعد از خرید چند وسیله که از قبل براشون برنامه ریزی کرده بودیم، به سمت ماشین حرکت کردیم.
نشستن توی ماشین بعد از اون همه پیاده روی توی گرما بقدری لذت بخش بود که انگار تازه خون در بدنمون جریان پیدا کرد!
بعد از کمی استراحت و جون گرفتن تو هتل، تصمیم بر این شد که باقی روزمون رو توی حرم بگذرونیم.?
شام اون شب رو هم به یه ساندویچ استیک و هات داگ اختصاص دادیم?.