سلام..معمولا به سوژه ای که باید راجع بهش بنویسم، فکر می کنم.چی می خوام بنویسم؟از کجاشروع میشه؟هدفم چیه و ازاین دست سوال ها. بماند بخشی از نوشته هام، دست نوشته هایی هستن،که چون بسترمناسبی برای انتشارشون پیدا نکرده بودم، از چندماه قبل توی چهارتادفتر، ذخیره شون کرده بودم..اما این بار می خوام چیزهای رو به کمک قلم به نظر شما برسونم، که چندوقته حسابی ذهنم رو درگیر کرده...تو هیچ دفتری هم ننوشتمشون..
راستش چندتا پست توی همین ویرگول خودمون خوندم که خیلی ناراحتم کرد.. میدونید داستان چیه؟داستان؛ شکاف و اختلاف جوانان با والدینشونه..که البته تااینجاطبیعیه..اما اون قسمتیش نگران کننده ست ،که احساس کنی خیلی بزرگ شدی.اونقدری که دیگه نیازی نبینی احترام بذاری!!صرفت نکنه احوال تنهاییشونو بپرسی!!! مهم نباشه که بدونی چقدر برات زحمت کشیدن!! یااصلا نخوای یادت بیاد که:
اینی که هستی=زحمت اونا + اونی که بودی
می نویسه :"از دستشون خسته شدم."
می گه:" اگه بمیرم ،ناراحت نمیشن."
فکر می کنه:"باهاش خصومت دارن."
باور کنید قصد ندارم ،یکطرفه و مبتنی بر احساسات قضاوت کنم،اما فکر میکنم مشکل همون" احساس بزرگ شدنست.
"همون بزرگ شدنی که کوچیکت میکنه." اگه؛
غرورتو زیرپات له نکنی..
بذارید ازیک استرس زندگیم براتون بگم..ازیک ترس و اونم اینه؛ یه روزی بیاد که پدر و مادرم توی این دنیا ن ب ا ش ن...اون روز دیگه کسی صدای منو نخواهدشنید..دیگه نمی خندم..مطمئنم که می گم.البته شایدم من زودتربرم...(که امیدوارم اینطور باشه).....حالا به من بابت ناراحتیم از بعضی دوستان ویرگولی حق می دید؟؟
بیایدقدرشونو بدونیم..دستشونو ببوسیم.. ویه کارساده..کاری که من انجامش میدم و خیلی ساده ست:
پای حرفاشون بنشینیم
..هرچی که می گن...اگه تلخ..اگه تکراری..
بنشینیم که یه روزی حسرتشو نخوریم...
عاقبتتون به خیر..