حُسن به دکان نشست، عشق پدیدار شد
حُسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون ز دوست، پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت، داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت، از چپ و از راستْ، دوست
دل به تماشای او، بر در و دیوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادنِ جان خوار شد
حُسن که شایسته بود، بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود، سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست، حُسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد، عشق چو در کار شد
صورت لیلی رُخی، صبح چو دَر دادمی،
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
دل درِ غارت گرفت، تَرکِ عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه بجز یاد او، قیمت و قدری نیافت
هر چه بجز عشق او، پست و نگونسار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحّم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیدهام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دستِ عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رَخت به خَمّار شد
.........
سلام..چند بیت از غزل 252 «اوحدی مراغه ای»...
اِعراب گذاری کرده ام..تا خوانش آسان شود...
حالا چراجمله ???? رو اینقدر رسمی نوشتم؟
شاد باشید...