سلام.
گاهی عجیب دلم برای دوران کودکی مون تنگ میشه.
ما، چقدر زود بزرگ شدیم؟!
باور کنید، هنوز می تونم، طعم دلخوشی های ساده امّا دلچسب اون روزا رو حس کنم.
راستی چطوری بودکه، با دوستامون قهر می کردیم، اما فقط یه نصف روز؟
بعدش دوباره دست توی دست، انگار نه انگار چند ساعت پیش، گیس و گیس کِشی بوده!
قهر ما شوخى ترین
رخدادِ عاشق بودن است …
صبحِ خندان هدیه آوردم،
«به خیرش» را بگو …
من بچه آرومی بودم، آروم و حساس.
ولی از اون طرف دلم نمیومد دوستام ازم ناراحت بشن. برای همینم شاید بیشتر اوقات، پیشقدم آشتی کنون، من بودم.
فکرشو بکنین، بهمون بِگن می تونیم برگردیم به اون روزا...
وااای خدای من، همین الان که دارم تصور می کنم، از شدت ذوق اشک توی چشمام جمع شده.?
یعنی می شه؟
من دوباره «آرزو» رو ببینم؟
ملودی ، آیه ،
یا حتی اون شیطونه که همیشه تو بازی «جِر» می زد..اسمش پونه بود..
جالبه که هم جِر می زد هم یه بار لیوان شیشه ای عروسکمو شکست.
آقا، منو بگی؟
با چشمام که یکیش اشک و یکیش خون بود، به ذره ذره لیوان نگاه می کرد.
فکر کنم، سه روز تب داشتم!
و خلاصه با پادرمیونی دوستای با مرام، پونه رو بخشیدم.
الکی که نبود، لیوان عروسکم ، اصلا دل عروسکمو شکسته بود!
یادش به خیر، دنیای کوچیک ما، پر از دلخوشی های بزرگ بود.
اما حالا، تو دنیای خیلی بزرگ ما، دریغ از یه دلخوشی کوچیک.
ببینم!
شما چی؟ آسون می بخشید یا سخت؟
شاد باشید