چنین گفت رستم به اسفندیار
تو را وارهانم به مشتی دلار
که خواهم روم تا اروپا و چین
ز انواع کالا کنم دستچین
ولی ارز آزاد خواهد سفر
که بی ارز گردی تو خونین جگر
چو خواهی که از من نیابی گزند
دلاری بده چند ، وانگه بخند
که از مرگ محتوم یابی نجات
دگر باره جویی طریق حیات
بگفتا : مرا ارز آزاد کو؟
دلار و طلا و دلی شاد کو؟
ز کف رفته چون جمله اموال من
نباشد همی نیک احوال من
مرا مال بسیار بود و حشم
نه در دیده اشک و نه در سینه غم
نه قسط عقب مانده ای داشتم
نه کم بهر فرزند بگذاشتم
نه محتاج یارانه بودم چنین
نه بودش تورم در این سرزمین
چو گشتم خریدار اسبی سیاه
بدادم پس انداز هفتاد ماه
نه عنبر توانم خریدن نه مشک
نه از بهر فرزند خود شیر خشک
نبینی تو بر سفره ام قوت ناب
نیابی نشانی ز مرغ و کباب
ز نرخ اجاره به ملک حلب
رسیده مرا جان شیرین به لب
امان از دلی کو پر از آتش است
امان از ریالی که بی ارزش است
بگفتا مرا آن شه بد مرام
چو گیری جهان پهلوان را به دام