به پایان رسد گر چه بی افتخار
وگر چه بود خصمم اسفندیار
ولی خصم تر از وی آمد دلار
که آغشته نان را هم اینک به خون
یلان را بخواهد اسیر و زبون
چو اهریمن زشتخوی سیاه
به تیغ تورم در این رزمگاه
بتازد بر این خلق از جور و کین
رعیت خورد خون دل اینچنین
بپا خیز رویین تن اینک زجا
که از مرگ تو سود ناید مرا
بیا دست در دست رستم گذار
که تا رزم سازیم با این شعار
به میدان جنگ تورم رویم
ز بهر رهایی مردم رویم
چو دیو تورم بود جلوه گر
نماییم عزم نبردی دگر
بدینسان دو رزم آور بی مثال
شتابان ز جا خاسته بی مجال
همی تاختند اسب زرینه سم
که یابند آن غول بی شاخ و دم
شد آغاز اینگونه خوان نخست
صد افسوس شهنامه دیگر نگفت
که پیروز میدان این رزم کیست
ندانم سرانجام این قصه چیست
از این رو دگر بنده شرمنده ام
که پایان این قصه ناخوانده ام!