شادی
شادی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شیشه‌ی زندگی

زندگی تا الان برام شکل یه جاده بوده که به یه منظره فوق‌العاده منتهی میشه ولی همون اولاش یه شیشه شفاف بزرگ توی مسیر هست.

وقتی بچه‌ای هنوز از شیشه دوری، پشتشو میبینی و با خودت می‌گی ایول عالیه، میرم جلو و میرسم به اون زیبایی بی‌نظیر و غرق در لذت می‌شم.

ابتدای جوونی کم و بیش لبه‌های شیشه نمایان میشه و متوجه می‌شی انگار یه چیزی هست.

و اواسط دهه بیسته که به شیشه می‌رسی و می‌فهمی هیچ جوری نمی‌تونی از این مانع رد بشی. نمیتونی به اون منظره فوق العاده هیچ وقت برسی. نمیتونی شیشه رو برداری، نمیتونی بشکنی و هر ضربه و مخالفتی نسبت به وضع موجود فقط باعث میشه شیشه ترک خورده و کثیف بشه و دیدن منظره پشتش هم سخت تر.

و یک عده همین که شیشه رو میبینن، همونجا میشینن و تصمیم میگیرن با تمیز نگه داشتنش و رسیدگی هر روزه بهش از دیدن منظره پشت لذت ببرن.

عده‌ای هم راضی نمیشن به اینو با هرچی که دم دستشونه میوفتن به جون این مانع. و از این عده‌ام بیشتریا یه جایی بالاخره تسلیم می‌شن و زل میزنن به منظره مخدوش شده. گاهی با ترک‌های کمتر و گاهی با ترک‌های جدی تر و بیشتر.

و بعضیا، فقط بعضی‌ها موفق می‌شن شیشه رو بشکنن و به اون چیزی که اون پشته، اون منظره برسن.

و حالا من با سر رفتم توی این شیشه.

متوجه‌اش نبودم. ندیدمش، دورر برداشته بودم و با سرعت حداکثری پیش می‌رفتم که دنگگگگ با سر رفتم تو شیشه!

حالا سرگیجه و سردرد نمیذاره خوب منظره پشت رو ببینم، شیشه هم ترک بزرگ و سرتاسری برداشته که دقیقا از وسط تصویر قشنگ پشتش رد می‌شه.

و من باید تصمیم بگیرم که می‌خوام به همین رضایت بدم، سعی کنم ترک و دردم رو نادیده بگیرم و بشینم و از دور از چیزی که می‌بینم لذت ببرم، یا با تمام توانم بیوفتم به جونش و انقدر ادامه بدم تا یا خودم تموم شم یا شیشه بشکنه و برم تو دل چیزی که پشتشه.


زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید