شادی
شادی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

هم‌راهی

باز خوبه.

دارم فکر می‌کنم اگه براش نمی‌شد که خیلی بدتر بود. عذاب وجدان تنها گذاشتنش، زیر حرفم زدن و البته احساس گناه از این فکرِ پوچِ مسخره که "اگه من بودم کمکش می‌کردم" منو زنده زنده می‌خورد!

و قطع به یقین می‌رفتم پی دلجویی و هم‌راهی و اینا. شاید باز یه کاره می‌رفتم، کنارش می‌شستم و صادقانه و البته ساده‌لوحانه می‌گفتم اشکالی نداره، دفعه بعدی درستش می‌کنیم.

غافل از این که نه دفعه بعدی هست و نه اساسا کاری از دست من برمیاد.

فکر کنم الان فهمیدم چه حسی دارم. الانم خوشحاله چون مثل این که تنها چیزی که می‌خواست همین بود. قبلا‌ام ولی خشمگینه از ساده لوحی و زودباوری خودش. حس می‌کنه گول خورده و هیچی‌ پشت اون باورها و جنگ‌ها و بهایی که پرداخته نبوده.




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید