ویرگول
ورودثبت نام
شین
شین
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

فیلمنامه‌ اجتماعی، به قدر کافی گریه مردم را درآورده


"پیرزنِ کور، رو به روی آینه نشسته. دارد خودش را آرایش میکند. پودرها دور بینی‌اش جمع و رژ دور لبش پخش شده. مثل بازیگر سیرک، که گریم ارزان قیمت روی صورتش ماسیده.

پسرهای نوجوان پشت دفتر مدیر مدرسه صف کشیده‌اند. دستهایشان را مشت میکنند تا از ترس کتکهای مدیر نلرزد، شاید هنوز جدول ضرب را یاد نگرفته باشند، اما خوب جنس ها را لای جامدادی جاساز می کنند و این طرف و آن طرف میبرند.

زن جوان با گریه حلقه ازدواجش را از انگشتش خارج میکند و به طلا فروش میدهد، مرد پس از اندکی وارسی میگوید که حلقه بدلی است، آنهم از نوع بسیار بی ارزشش. بعد با لبخند کثیفی یک دسته نازک، پول نقد در دست زن می‌گذارد. زن آهسته به پشت پیشخوان میخزد و دور چشمهایش از شدت گریه نمک می‌بندد.

بچه ها توی کوچه فوتبال بازی میکنند، کف دمپایی‌هاشان حتی از توپ پلاستیکی ارزان قیمت هم نازک‌تر است. می‌دوند و فریاد می‌کشند، خاک و دوده‌ی کوچه‌های فقر به پوست سرشان چسبیده است.

دختر بچه جلوی حمام گریه می‌کند، مادر بیهوش افتاده و از میان پایاهش جوی خون راه افتاده، خون دور لوله وسط حمام میچرخد و دختربچه با جیغ مادر را صدا می‌کند."

سردبیر روزنامه روی گزارشش خط می کشد. زل میزند به دختر جوان که موهایش از کنار مقنعه مانند تیغه های شمعدانی بیرون زده. تعداد تذکرهایی که بابت حجاب به او داده بودند از دستش دررفته بود.

سکوت میکنند، شاید حدود دو دقیقه. دختر انگار روح رقصانی را پشت سر سردبیر دیده باشد، به یک نقطه پشت سر سردبیر زل زده. سردبیر سکوت را می‌شکند. حرف‌هایش را شماتت بار شروع میکند و نصیحت بار تمام می کند.

دختر تنها یک جمله می گوید "خودتان خواستید از حقایق بنویسم" سر دبیر خون به صورتش میدود و جملاتی با مفهوم: تکرار کلیشه‌ایه این گزارش، حتی به‌درد فیلمنامه‌های اجتماعی هم نمی‌خورد. که این جور حرفها به قدر کافی گریه مردم را درآورده و بلیط سینما فروش داده. تکراری شده است.

دختر به تکراری شدن رد خونابه جاری در حمام فکر میکند، آیا برای دختربچه هم تکراری میشود؟

سردبیر ادامه میدهد: بهتر است حتی آن فیلمنامه نویس‌ها هم دست از درد مردم پایین شهر بردارند بروند توی خط چیزهای جدید. چیزهایی که فروش داشته باشد. راستی صحبت از فیلمنامه‌ نویس شد. آدرس یکی از همین ها را روی تکه کاغذی می نویسم. به عنوان فرصتی دوباره. برو با او مصاحبه کن. شنیده شده قصد ازدواج با یکی از آن بازیگرهای چشم رنگی را دارد. از آنهایی که قیمت کیف و کفششان حقوق یکسال من و شماست.(دختر زمزمه میکند: البته دور از جان شما!) سردبیر نادیده می‌گیرد و ادامه می‌دهد: برو بیین اوضاع از چه قرار است. این خبرهاست که سروصدا میکند. مردم این چیزهارا دوست دارند بشنوند.

رو به روی خانه ان فیلنامه نویس دختر برگه‌هایش را مرتب میکند و مقنعه اش را جلوتر

میکشد.

"دکمه ضبط را فشار میدهد و میپرسد:

- شخصیتهای فیلمهایتان از کجا به ذهنتان میرسد؟

+ معمولا از اطرافیان و آدمهای دور و بر الهام میگیرم

- درباره آن پسربچه فقیر چطور؟

+ برای عیادت دوستی به بیمارستان رفته بودم، پسربچه‌ای جلوی بیمارستان گریه

میکرد چون پول عمل پدرش را نداشتند.

- کسی کمکش کرد؟

+گمان نمیکنم(سیگاری آتش می‌زند) مردم از کنارش رد میشدند و سعی میگردند به او نگاه نکنند. گویا دیدنِ رنج دیگران برایشان ناگوار بود.

-داشتند صورت مسئله را پاک میکردند

+کدام مسئله؟

- مسئله‌ی اهمیت ندادن به دردِ دیگران. اهمیت ندادن به درخواست کمکشان. میگویند عذاب وجدان ناشی از آن با نادیده گرفتن شخص کمرنگ میشود. نظر شما چیست؟

+ وقتی درباره افراد مینویسم انگار از ذهنم بیرونشان میکنم و روی برگه‌ها رهایشان میکنم. خیلی نباید درگیر افرادی که چیزی درباره‌شان مینویسیم بشویم. این را به عنوان نصیحت بپذیرید.

- پس شما هم به نوبه خودتان صورت مسئله را با دوباره نوشتنش پاک میکنید.

+ نمیخواهید درباره مسائل و جدید و ازدواج من چیزی بپرسید؟ (سیگارش را روی میز فشار میدهد و دودش از کنار صورتِ کلافه‌اش بالا می‌رود)

- فقط یک سوال دارم.اگر برای ایشان حلقه بدلی بخرید ناراحت می‌شوند؟

+(فیلمنامه نویس تعجب کرده. با لکنت و مکث جواب میدهد) بله مسلما!

_ آن زن هم توی طلا فروشی ناراحت شده بود.

+کدام زن؟

_خدانگهدار."

#اولین_پست

شین ولی نه از نوع اسکاولش/دانشجو/دورافتاده/محتمل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید