اینم شد سهم ما از کمپ امردادی دیشب و شهاببارون برساووشی، لذت از غروب سرشبِ ماه نو، و این تکعکسی که ازش ثبت شد بالای چادر و آتشمون، به انضمام لذت رؤیت چهارتا شهابسنگ از لابلای آسمون نیمهابری ارتفاعات شمیرانات عزیز. از حق نگذریم، سومیاش هنوز جلوی چشممه. یه خط سبز و طولانی به امتداد زمان.
در خصوص رؤیت شهاب و قصههای پیرامونش، دوتا روایت شنیدم که هنوزم نمیدونم کدومشو باور کنم. یکیش رو که احتمالن همهتون شنیدین و خیلی رویاگونهست، اینه که هروقت شهاب دیدی اگه آرزو کنی آرزوت برآورده میشه. اما روایت دوم رو از زبان دوست عزیزی شنیدم، که از داستان واقعی زندگی #حسین_منزوی شرح داد. از اون داستان تلخ اما همیشه زنده و جزئیاتش بگذریم. اما کلیت ماجرا اینه که هروقت شهابی از توی آسمون رد میشه، نشونهی اینه که یک نفر عزیزی رو از دست داده.
همینطور که دیشب نشسته بودم خیره به آسمون و ستاره میشماردم و منتظر عبور شهاب بودم از لابلای آسمون نیمهابری، به این دو روایت فکرمیکردم. با یک چشمم به روایت اول فکرمیکردم و با دیگری به دیگری.
در مورد روایت دوم، کمی رئالتر فکرمیکنم. طبق آمار رسمی روزی پونصد و خردهای نفر از اهالی کشورمون دارن "قربانی" میشن؛ که البته طبق حرف خودشون و تجربهای که ما از آمارسازی این آقایون داریم، دستکم روزی هزار و خردهای نفر در حال قربانیشدن هستند که همون خردهاش هم فراوانه و مثل خردههای شیشه توی قلب آدم فرو میره.
اما روایت اول، با نگاهی از لابلای آسمان نیمهابری، منتظر دیدن ستارهی دنبالهدار... با دیدن هر شهاب، یک آرزو. از آرزوی سلامتی و شادابی و بهبودی اوضاع تا درخواست زیستن توی آرامش در کنار تو.
شاید دفعهی بعد که شهاب ببینم، به هیچ روایتی فکرنکنم و در حالیکه کنار تو نشستم، فقط از دیدنشون لذت ببرم، و شاید اون روز دیگه آسمون هم نیمهابری نباشه.