تصویری که توی کارتونها و فیلمها از "امید" هست، گاهی یه پرتوی نوره، وقتی از دل تاریکی میزنه بیرون. یا مثلن ورود یه سوپرقهرمانه، وقتی تباهی تمام شهر رو فرا گرفته. مثل بتمن. گاتهام. شایدم تلاشهای یه ارتش، دانشمندها، و اتفاقهای بزرگ اینچنینی. اصلن شاید شفاگرفتن یه شخص باشه، یا ممکنشدن وصال دو نفر که دیگه امیدی به رسیدنشون نبود. بستگی به ژانر فیلم یا کارتونش داره.
ولی بنظر من، #امید خیلی سادهتر از این حرفهاست. امید همین قالیچههاییه که این خانوم همسایه دم عیدی به رسم هر سال شسته و گذاشته لب بوم تا آبش بره و خشک بشه. بیخیال از اینکه نه امسال، که پارسال هم #عید درست و حسابیای نداشتیم، که اصلن یک سال و خردهایه که زندگی درست و حسابیای نداریم. که این بیماری نحس، زندگی رو بر ما تنگ کرده.
مسالهی امید، همینه. ساده، کوچیک، ولی زنده. این رو زن همسایهی ما خیلی خوب فهمیده.
قالیچههات رو بشور، پهنشون کن. اون هم این قالیچههای سرخ و قرمز. توی آسمان آبی. لب بوم.
بهبه. چه شود!