
چهاردهم خرداد هزارو سیصدو هشتادو نه است. از خواب بیدار می شوم و از اینکه هجده سال قبل تر در چنین روزی، جایی روی قوس کمر گربه چمباتمه زده ی روی کره زمین برای نفس کشیدن من باز شده است کمی از حد معمول خوشحال ترم. حتی اضطراب کنکور هم یک امروز کمی دستش را از بیخ گلویم برداشته است. دیگر نه انقدر کودکم که از هر چیز کوچیکی بتوانم لذت ببرم و نه انقدر بزرگ که همه چیز را جدی بگیرم. درست نقطه ای مابین گذشته و آینده ایستاده ام. دلم می خواهد مثل بزرگسالان در چشم بقیه دغدغه مند به نظر بیایم. پس اولین دغدغه دنیای بزرگسالی را برای خودم میتراشم. از بدبیاری جمعه است و عصرهایش حتی اگر تولد هجده سالگی ات هم باشد کار خودش را میکند. همینکه باید تا هجده سال و یک روزگی صبر کنم تا آموزشگاه های رانندگی باز کنند و من با یک کارت ملی و چند قطعه عکس سه در چهار بروم و فرم ثبت نام را پر کنم بهانه خوبی برای ژست دغدغه مندی با شیبی نسبتا ملایم است.
صبح روز هجده سال و یک روزگی، اولین نفر وارد سالن دلگیر آموزشگاه می شوم و با بادی به غبغب، کارت ملی ام را طوری روی میز میگذارم که نوک تیز هشت ِ هجده سالگی ام یک چشم مسئول ثبت نام را کور کند و درازای عدد یک آن هم چشم دیگرش را. بسته آموزشی عملی پنج جلسه ای را انتخاب می کنم. اخر انقدر تبم برای راندن این چهار چرخ تند بود که از همان حوالی دوازده سیزده سالگی آموختن رانندگی را زیر دست پدرم شروع کردم و به خیالم همین پنج جلسه هم از سر آموزشگاه زیاد است. این در حالی بود که برای رسیدن به پدال گاز و کلاچ و ترمز تقریبا بیشتر روی غربیلک فرمان مینشستم تا روی صندلی. ژست تنظیم آینه جلو و تمدید رژ لب در آن و صدای ناله ماشین در حالت دنده عقب در علاقه مندی من به ماشین سواری بی دلیل نبود.
حالا اواخر تیر ماه است. کنکور و امتحان تئوری رانندگی را داده ام. در عجبم که چطور از پس سوالات بخش فنی خودرو در حالی که هنوز هم تفاوت میان روغن ترمز، روغن موتور و اب رادیاتور را نمیدانم برامدم. صبح روز اولین جلسه اموزش رسمی کنار شخصی به جز شخص پدرم است. خانوم نمازی نامی با کرم ضدآفتابی چندین درجه روشن تر از پوستش که حسابی در اثر گرما روی صورتش ماسیده، کلاهی نقاب دار با آرمی تبلیغاتی و مهم تر از آن دستکش های پارچه ای سفید رنگش با سلامی نسبتا عجولانه و تا حدی عصبی خودش را معرفی میکند و در جایگاه کنار راننده جا خوش میکند. در دلم میگویم حتما نفر قبلی برایش اعصاب نگذاشته و مهارت من را که در رانندگی ببیند کمی نرم می شود. کلید ورود به قلبش در یک دنده عقب بی نقص من است. به محض اینکه در اتومبیل مینشینم به نشانه شهروندی وظیفه شناس با زمزمه شعار «اِیربَگ مکمل کمربند است نه جایگزین آن» که همین چند روز قبل در جلسات تئوری یاد گرفتم کمربند را میبندم و شروع به تنظیم آینه میکنم. اصلا مگر پراید هم شامل این شعار می شود؟ بهرحال خانم نمازی درجا تووی ذوقم میزند. تاکید میکند قرار نیست حرکت کنم و فقط قرار است جلسه اول، مفاهیم تئوری را با هم مرور کنیم. آن هم در پراید سفید رنگی که دیگر رنگی به رخ صندلی هایش نمانده و بوگیر کاجی شکل اویزان از آینه جلو هم حریف بوی ماندگی اش نمی شود. گویا از من خوشش نیامده چرا که بلافاصله تاکید می کند هر آنچه از پدر و عمو و دایی در رانندگی آموخته ام باید پشت درهای این ماشین بگذارم. راستی مگر خودش زن نیست؟ پس چرا لحظه ای فکر نکرد که شاید رانندگی را کنار مادر و عمه و خاله ام اموخته باشم؟ کمی کلافه می شوم اما سکوت میکنم چرا که خانوم نمازی به وضوح در کشتن گربه دم حجله موفق عمل کرد.
سر ظهر نیمه شهریور ماه است. پایان جلسه پنجم از جلسات عملی. داخل همان پرایدی که به قول بقیه مهارت آموزان نیم کلاچش حسابی دستکاری شده است نشسته ایم. تئوری توطئه یا واقعیت تلخ نمیدانم. شایعه است که کلاچ ها طوری دستکاری شده تا ما مهارت آموزان در سربالایی ها خاموش کنیم، دائما حس ناکافی بودن داشته باشیم و به امثال نمازی ها وابسته تر شویم. نمازی جان آب پاکی را روی دستم میریزد. بوی تند ضدآفتابش یک دفعه تووی ذوق میزند. کلک پول است یا سیلی واقعیت؟ این را هم نمیدانم. رک و بی پرده می گوید که امیدی به قبولی نداشته باشم. میگوید پارک دوبل کار نیستم. از پدرم کمی عصبانی می شوم. ازینکه واقعیت را نگفته بود که دنیای رانندگی انقدر بی رحم است که به جز یه مسیر صاف و پیچیدن در چند کوچه پس کوچه، پارک دوبل در خیابون های ول بشوی تهران را هم شامل می شود! نگفته بود که خاموش کردن در سر بالایی هم بخشی از همین دنیاست. چرا مادرم نگفته بود که اکثر روزها فرصتی برای تمدید رژ لب در آینه جلو نیست و فقط باید گازش را بگیرم و بروم؟
نمازی جان علی رغم اعصاب خرابش حافظه خوبی دارد. هنوز تصویر من هنگام بستن کمربند و تنظیم آینه در جلسه اول از خاطرش نرفته. با حالتی نیمی متلک و نیمی دلسوزانه می گوید که افسر ممتحن، گرگ باران دیده است و با دیدن این ادا و اصول ها رکب نمیخورد. پنج جلسه دیگر روی دستم میگذارد. عین پنج جلسه به روال قبل سپری می شود. با این تفاوت که نمازی جان حس دیپلماتی را دارد که من راننده شخصی اش شده ام. من را از این خیابان به آن خیابان می کشاند. فیش حقوقی پدرش را در بانک وصول می کند. بسته ای را از دوستی میگیرد. از نیسان وانت آبی لاجوردی با صبر و حوصله هندوانه و خربزه مشهدی عصر تابستانش را میخرد. با موبایلش که هنوز با یه طناب از گردنش میاویزد دائما با این منشی و آن منشی مطب ها کل کل میکند و در این میان با فشردن ترمز زیر پایش و نگاهی چپ چپ اولتیماتومی هم به من می دهد.
اوایل مهر است. صبح روز امتحان عملی فرا رسیده است. جمعیت زیادی مانند کارگران فصلی جلوی پارکی صف کشیده ایم. زن ها اینور. مردها آنور. حتی اینجا هم که چوبی بالای سرمان نیست خودمان خودمان را تفکیک کرده ایم. عجب خوب تربیت شده ایم. در میان این جماعت خواهرشوهر و عروسی توجهم را به خود جلب میکنند.دعا میکنم یا هر دو قبول شوند یا هر دو مردود. درغیر این صورت سرنوشت چندان جالبی در انتظار برادر/ همسر نامبرده ها نیست. طفلک بخت برگشته حتما دل تووی دلش نیست. در هر سری، اتومبیل کاملا پر می شود از کسانی می خواهند امتحان بدهند.به عبارتی هر سری چهار مهارت آموز. یک نفر پشت فرمان و سه نفر در صندلی عقب. افسر ممتحن، خانم است. به نظر خانومی منطقی میاید. البته منطقی بودنش در این شرایط چندان به کارم نمی آید. کاش کمی هم احساسی باشد و مثل یک مادر دلسوز اگر خطایی حین رانندگی ام دید من را ببخشد. اولین نفر پشت فرمان مینشینم. سعی میکنم در اجرای شعار «اِیربَگ مکمل کمربند نه جایگزین آن» اغراق نکنم. آینه ها متناسب قدو قواره من تنظیم است و همین که لازم نیست مجددا تنظیمشان کنم تا حدود زیادی لرزش دستانم را مخفی نگه میدارد. حرکت میکنم. کمی به این کوچه و آن کوچه می رویم و با یک پارک دوبل تمیز نمازی عزیزم را سرافراز میکنم. صدای تیز ذکر گفتن نفر پشت سرم شبیه صدای ناخن روی فلز مو به تنم راست می کند. سین هایش بدجور میزند. ح و عین هایش هم بیش از حد حلقی ادا می کند. شاید فکر کرده هرچه با صوت بیشتری ذکرهایش را ادا کند به درگاه الهی مقرب تر می شود و قبولی اش تضمینی تر! لب جوب، پارک سی سانتی متری میزنم و پیاده می شوم تا جایم را با دخترک پشت سرم تعویض کنم. به نظرم «پارک سی سانت» انتخاب اسم مضحکیست. گیریم که فاصله تا جوب بیست و نه سانت یا حتی سی و یک سانت شود به کجای این تهران هرج و مرج برمیخورد؟ نفر اخر جلوی آموزشگاه توقف میکند و افسر خانوم نتایج را به نوبت و محرمانه اعلام می کند. حالت چهره هایمان از محرمانگی موضوع تا حد زیادی می کاهد. قبول می شوم و جعبه شیرینی دانمارکی به دست راهی خانه می شوم.
اوریل سال ۲۰۲۰ میلادی است. بیست و هفت ساله ام و خبری از ذوق وشوق نُه سال قبل نیست. مردی لاغراندام با مویی طلایی مایل به زرد در جایگاه کمک راننده جا خوش میکند. خبری از بوی ضدافتاب و کلاه نقاب دار هم نیست. اخر هنوز سنگینی سایه زمستان از سرمان کم نشده است. پدرم دور تر ایستاده و با حرکت اوریب دست روی سینه یاداور میشود که کمربند را فراموش نکنم. بزرگترین دغدغه ام شهرشناسی است. اخر هنوز احساس تعلق به این شهر ندارم. چطور بدون اینکه بگویند جنب فلان بانک و روبروی بیسان قنادی راهم را پیدا کنم. خاطره های یک شهر در پیدا کردن مکان ها را نباید دست کم گرفت. چاره ای نیست. تا جاده ای هست باید راند. باید با خودم کنار بیایم که اگرچه شهر هنوز غریبه است اما از ندانستن نباید بترسم. بعضی مسیرها را باید طی کرد تا معنا بگیرند. باید برانم. آهسته و پیوسته و با امید رسیدن به جایی که دقیق نمیدانم کجاست اما میدانم مالِ من است.شاید به زودی دور برگردانی من را به خانه ام برگرداند.
.